بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از این صورت هزار رنگ ؛
از این خودم ؛
که هر روز در آینه دیگران ؛
لبخند می زند ؛
بیزارم .
چرا دیگر سفید نیستم ؟

(۷)

نوشتی باید این هفتگانه را تمام کنی تا همه چیز تمام شود .
سرم سنگین است .گیج و منگم . سخت نفس می کشم . و گوشهایم گرفته است . صداها را خوب نمی شنوم . می دانم این حالت به خاطر قرصهایی است که این چند روز برای خودم تجویز کرده ام . دیشب خوب نخوابیدم . باران نمی گذارد . انگار کسی پشت پنجره اتاقم با سطل آب می ریخت . ترسیده بودم . پس این بارانهای طوفانی کی تمام می شود تا راحت بخوابم .دیشب در مهمانی به خاطر سرما خوردگی نتوانستم نازی و رمینا را ببوسم . نازی که تازه از سفر برگشته بود و چقدر هم حرف داشت و هنوز هم دارد .و رمینای توپولوی مو مشکی که دو هفته دیگر چهار ماهش می شود . دلم برای لپهایش ضعف می رود . زمان دیگری نبود سرما بخورم ؟ چقدر کلمه در ذهنم بود اما همه اشان تا صبح یادم رفت . از تب دارم می سوزم .
نوشتی چقدر آدمها کوچکند .چقدر دنیا کوچک است .
صبح خواب بستنی های رنگ و وارنگ می دیدم که هر چه می خوردم مزه اشان را نمی فهمیدم . سرمای دیشب مثل سرمای زمستان بود . تو یاد من افتاده بودی . به خاطر باران .صبح دلم می خواست گریه کنم .بالاخره صورتم خیس شد . و راحت شدم .
نوشتی چقدر گریه کردن سخت شده است .باید نزد دکتر بروی .

(۶)

نوشتی:
در ابتدای رویش پوسیدم .هنوز سبز نشده ؛ شکوفه نداده ؛ می گندم . مرگ تولد .سرگردانی حرفها ؛ کلمه های بیهوده ؛ کتابهای نخوانده ؛ گلهای خشک شده ؛ خمیازه های کشدار بی حوصلگی ؛ عصرهای دلتنگی ؛ هنوز سرم گیج همیشه هاست ! بی هیچ خواهش و توقعی تنها تمنایم مرگ است . تصمیم گرفتم فقط بنویسم . تنها کاری که از انجام آن سیر نخواهم شد .آنقدر بنویسم که چیزی برای نوشتن باقی نماند . دیگر کلمه جا نماند . دیگر سخنی نباشد . من پر شده ام از حروف و کلمه ها و جمله هایی که هیچ گاه نشنیده ام و خسته نمی شوم از اینکه هیچ کسی نیست که حرفهایم را بخواند. من برای خوانده شدن نمی نویسم .  نمی نویسم که کسی من را بشناسد .  به هیچ چیز احتیاج ندارم . من فقط منتظر خنده مرگم ! ولی دلم می خواهد قبل از مردن ؛ کلمه ها را متولد کنم . و بفهمم چه چیز در اعجاز کلمه نهفته است که این همه موقع خواندن آن از زندگی لبریز می شوم . من در نوشتن ؛ مرگ را می بینم و در خواندن ؛ زندگی را ! آنقدر ادامه می دهم که در تقابل ایندو کلمه اتفاقی رخ دهد . مرگ ؛ زندگی ؛ زندگی ؛ مرگ . حس می کنم هیچ تفاوتی برایم ندارند . انگار یک کلمه را می نویسم و تمام هیجانشان در وجودم خاموش شده است . از هیچ کدام نمی ترسم . و اهمیتشان یکسان است . مهمی آنها در پوچ بودنشان . هر دو خالی شده اند از هیچ . 

(۵)

نوشتی دلت می خواهد دور باشی . کتاب می خوانی و می خوابی .دلم برایت تنگ می شود . حس می کنم چقدر دور شده ایم . زمانی که باید کنارت باشم نیستم . نوشتی از دوستانی که حالت را می پرسند و جویای کارت می شوند بدت آمده .دلت نمی خواهد کسی ازت سوال کند . ناخود آگاه بهت تلفن می زنم .صدایت غم دارد . هیچ نمی گویی . حالت را می پرسم . می گویی خوبی . حرفی نیست . می خواهم بگویم دلم برایت تنگ شده است . می گویی بعدا با هم حرف می زنیم . می خواهم بگویم من هم تنهایم . مثل تو شده ام . دلم می خواهد مثل زمانهایی که من غمگین هستم و صدای تو من را خوب می کند  به تو کمک کنم .اما بلد نیستم .مثل تو بلد نیستم غم را از بین ببرم . نوشتی کمتر حرف می زنی . نوشتی کتاب سطح هوشیارت را کم می کند . با خواب و کتاب شب و روز را بهم می زنی . صبح که با صدای رعد و برق از خواب پریدم توی دلم دعا کردم که تو نترسیده باشی . دلت می خواهد تنها باشی . دلم نمی خواهد تنهاییت را بهم بریزم .  از پشت تلفن چشمهایت را می دیدم که نمی خندد . خیلی وقت است که روزگار تو را به سمتی می کشاند که این طور باشی . حالم از این دنیا بهم می خورد وقتی تو دلت گرفته باشد .دلم نمی خواهد غمگین باشی . دعا می کنم و به صورت مهربانت فوت می کنم . می خواهم بیایم پیشت و به سکوتت خیره بشوم و هیچ نگویم . اجازه می دهی بیایم ؟  

(۴)

نوشتی تو لیاقت داری بال فرشته داشته باشی . خنده ام گرفت .به حیاط فکر کردم . عصر ظرفم را پر از شاتوت می کنم .قطره های ریز باران به چشمهایم می ریزند .بالای سرم را نگاه می کنم . هیچ ابری نیست . از سمت کوه صدای رعد و برق می آید .نوشتی به این حرفها فکر نکن و بپر . پرواز کن . من و بابا شاتوتهای رسیده را بدون اینکه بجوییم مثل شکلات قورت می دهیم .بابا برگها را جمع می کند .سیگار می کشد . باغچه را آب می دهد . هوا چه خنک شده است . نوشتی به یادت هستم . مگر می شود مرده ها یاد زنده ها باشند ؟ اصلا من زنده هستم ؟ ظهر وقتی روی تخت دراز کشیدم هیچ نفهمیدم و خوابم برد . چقدر کیف داد .سنگین شده بودم و نمی توانستم بلند شوم . مگر می توانم به حرفهایت فکر نکنم ؟ به حرفهایت که مثل نوار در ذهنم تکرار می شود . نیمه شب جمعه که کنار زاینده رود قدم می زدم به همه چیز فکر می کردم . قسمتی از رودخانه مرداب شده بود .بوی فاضلاب می داد  و صدای قورباغه می آمد . جلوتر که رفتم تبدیل شد به رودخانه ای پر خروش .صدای آب نمی گذاشت فکر کنم . مگر می شود قسمتی از رود مرده باشد و نیمی دیگر جاری و زنده ؟ نوشتی گیر افتادی و هیچ چیز نمی تواند نجاتت دهد . باید معجزه ای رخ دهد تا آن زمان منتظری تا خطوط مرگ تو را قطع کند . نوشتی حرفهایی که به من می زنی نظراتت ؛ افکارت و به قول خودت ایدئولوژی توست . هنوز صدای رعد و برق می آید .این هوا را دوست دارم . مثل آدمهای مردد می ماند . آدمهایی که شکشان به سمت خوبی می رود .به سمت باریدن . دلم می خواست می توانستم زنده ات کنم . کاش می توانستم . نوشتی باید زندگی را وجدان کنی . نمی فهمیدم .نفهمیدم . بازگشتم . باران به شدت می بارد .رعد و برق اتاق را مثل روز روشن می کند . و بوی خاک من را یاد تو می اندازد که مرده ای . 

(۳)

نوشتی سه روز است مردی.نه . اشتباه می کنم . تو مرده ای . و سه روز است که اشباح وار زندگی می کنی . و من تازه بالای سر قبر تو رسیده ام . انگشت می کشم به خاک روی قبر . انگار سالیان طولانی است که مرده ای . راستی تو کی مردی ؟ حتما از زمانی که دلت خواست رویای آب و باد را ببینی ! نوشتی کسی نمی تواند به تو نزدیک شود . چون مرده ای .  و من چهارشنبه برای تو گریه کردم .
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
 مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یاس آور
اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی جز تفاله یک زنده نیستند ؟
به من می گویی : دلم نمی خواهد زندگی تو سگی باشد . نمی دانم چه بگویم .برای تو چه فرقی می کند ؟ چرا اصرار می کردی ؟ اگر تو مرده ای چگونه به خوابم آمدی و برایم کتاب سال بلوا صفحه صد و نود و هشت را خواندی . همان صفحاتی که من دوستشان دارم . مگر مرده ها به خواب زنده ها می آیند یا بر عکس ؟ بی خیال شدم . تو هم بی خیال من شدی و گفتی : گور باباش ! یادت هست ؟ و من نمی دانم چرا وقتی شعر فروغ را خواندم اشکهایم روان شد . و احساس کردم چقدر سینه ام تنگ است ! نوشتی هی می خوابی و خواب باد و آب می بینی .نه . کابوس زندگی را می بینی .نوشتی هیچ کس دستش به تو نمی رسد . تو در قفسی دور افتاده ای . و اگر کسی صدای گنگ فریادت را بشنود تو بوی میت می دهی . راست می گویی هیچ گاه نخواهم فهمید مردگی تو چگونه است . هر کسی باید راه خودش را برود . و تو از اول خواستی که مرده باشی . تو باز هم نوشتی . نوشتی . و من ساکت برای مردن تو گریه کردم .

(۲)

نوشتی چند شبی است تا دیر وقت کتاب می خوانی در کنار پنجره باز . گاهی به ابرها و ستاره ها خیره می شوی و باز شروع می کنی به خواندن . بلند بلند کلمات را می گویی طوری که من بشنوم . گاهی وقتها هم گریه ات می گیرد اما تا بیاید اشکها صورتت را خیس کند باران باریده و باد قطره های باران را به صورتت پاشیده است . نوشتی باران آنقدر کم می بارد که حتی زمین خیس نمی شود ولی نمی دانی چرا پس از چند لحظه بوی خاک باران خورده فضای اتاقت را پر کرده . پیش خودت فکر می کنی من آمده ام و از پنجره کوچه را نگاه می کنی . هیچ کس نیست . اما تو من را نمی بینی که کنار تخت نشسته ام و تو را نگاه می کنم .صبح که برای دیگران تعریف می کنی خنده اشان می گیرد .
در این هوای گرم تابستانی مگر باران امکان دارد ؟ ما که چیزی نفهمیدیم !!
ولی من باور کردم که شبها باران می بارد .چون تو دلت می خواهد که باران ببارد .نوشتی دلتنگی و هیچ جوری نمی توانی دلتنگ نباشی . نمی توانی ببینی همه هستند جز من . نمی توانی بدون من باشی . می ترسی نتوانی ادامه دهی و از من خواستی کاری کنم .دلم می خواهد باور کنی که من همیشه و همه جا با تو هستم . وقتی خوابیده ای . بیداری یا نشسته ای کتاب می خوانی .زمانهایی که به من فکر نمی کنی .سرگرم کارهای روزانه ات هستی . من همراه تو با نفسهای تو در کنارت هستم . من همان سیبم که گاز می زنی .گنجشکی ام که صبح از خواب بیدارت می کند و بارانهای شبانه ام بر صورت تو ! من همیشه به یادت هستم حتی اگر هزاران سال نیز بگذرد . اینجا زمان و مکان مفهومی ندارد . می دانی هر گاه تو غمگین نباشی من راحتتر نزد تو خواهم بود . خوشحال باش و باز هم برایم بنویس .بنویس که قدرت داری با امید زندگی کنی . تا بالاخره روزی به من بپیوندی . باز هم از زیبایی های روزهای گرم تابستان بگو .از شعرهایی که می نویسی .از کتابهایی که می خوانی . بنویس که من را گم نکرده ای . من همین جا نزد توام .بنویس .از گلدان یاس بنویس که دیگر پشت پنجره اتاقت نیست . او را هم پیش شمعدانیها برده ای ؟

(۱)

نوشتی سیبهای درخت باغ همسایه یکی یکی می رسند و از شاخه جدا می شوند . در حیاط می افتند . در آب حوض می شوی و وقتی گاز می زنی به لپ گلی سیبها یاد من می افتی .یادت می افتد که دلت می خواهد لپهایم را بکشی . من در خیالات خودم همان سیبی می شوم که گاز می زنی و می جویشان . لابه لای دندانهایت می مانم .طعم ترش و شیرین سیب می شوم و تو یاد من می افتی .نوشتی امروز که خواب بودی صدای تق و توقی بیدارت کرده فکر کردی زلزله آمده .لوستر را نگاه کردی ولی باز هم صدا از سمت پنجره می آمده .سرت را برگردانده بودی دو گنجشک را دیدی به پنجره اتاقت نوک می زنند .ذوق کرده بودی .به قول خودت تا به حال گنجشکی بیدارت نکرده بود غیر از من .آره . من من گنجشک تو بودم . و هر روز صبح گردن می کشیدم ببینم چقدر خوابالویی . همیشه گولم می زدی . خودت را به خواب می زدی تا من نفهمم . من به صورتت زل می زدم و کیف می کردم وقتی می دیدم اینهمه آرام خوابیده ای . نمی توانستی زیاد طاقت بیاوری و خنده ات می گرفت . گفتی تا گنجشکها فهمیدند بیدار شده ای پر زدند و رفتند . مثل خیال من که وقتی تو چشمهایت را باز می کنی پر می زند و تو آرزو می کنی ای کاش باز هم بخوابی و من در خوابت باشم .نوشتی دیروز به شمعدانیها سر زدی .حسابی برگهای تازه داده اند . و البته یه عالمه گل که هنوز باز نشده اند . همیشه می گفتی دلت می خواهد دور تا دور حوض را پر کنی از شمعدانیهایی که من کاشته ام .می گفتی دست من خوب است .دوباره یاد من افتاده بودی . و شمعدانی هارا حسابی آب داده بودی . نوشتی .....

 *******
 ظاهرا وب لاگم دارای مطالبیه که روش فیلتر گذاشتند .اما از روی گوگل می شه پیداش کرد .

"چه مهربان بودی ای یار٬ ای یگانه ترین یار
                                  چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی"                      

به زمانهای دور بازگشته اند.به قرون وسطی.به دوره ای که هیچ کس نمی دانست انسان بودن چه معنایی دارد!؟! بازگشته اند؟؟ همگی با هم بازگشته ایم و در وسط کره زمین داری به ارتفاع آسمان بنا کرده ایم و هر روز فکرها و احساسات آدمهایی که فکر می کنیم شناخته ایم را دار می زنیم. گوشهایمان را پر کردیم از حرفهایی که از باید و نباید فراتر نمی رود و صدای زنده به گور شدن انسان را نمی شنویم. به سالهایی بازگشته ایم که به ظاهر تمیز بودیم.به همان سالها که همه چشمشان به عقلشان بود. چرا فکر می کنیم مدرن شده ایم; روشنفکریم و بهتر از ما کسی نیست؟ چرا افتخار می کنیم که از اجدادمان بهتر زندگی می کنیم؟و همه چیز را پشت حرفهای قلمبه و امروزی پنهان کرده ایم!!!سادگی; صداقت و دوستی کلماتی هستند که زیاد می شنویم اما حقیقت چیز دیگری است. همه می خواهند راست بگویند اما انگار چشمها و زبانها و دلها هر کدام به سمتی می روند. کسی فریاد می زند " آزادی" ولی نمی داند تا انسان نباشد; آزاد نیست.
" مادرم می گوید: در جامعه ای که به انسان از نظر جنسیتی نگاه می کنند؛ باید همین طور رفتار کرد. باید خودت را پنهان کنی. باید در هزار تا پستو قایم شوی تا سالم بمانی و گر نه کوچکترین چیزی روح تو را آلوده می کند و تمام وجودت را فرا می گیرد. پیشگیری بهتر از درمان است."
در لجن زندگی فرو رفته ایم و چه آرزوهایی برای بچه های نداشته ایمان داریم!!! بچه؟ مگر دنیا تا آن زمان باقی می ماند؟فراموش کردیم که چه بودیم و چگونه زندگی می کردیم! کسی بود که به ما یاد بدهد؟ کسی بود که خودش را شناخته باشد و بعد ادعای پیامبری کند؟ انسانیت کجاست؟
"این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند."
و من فکر می کنم سالهای زیادی از عمرم گذشته است. پاهایم تاول زده است. مثل آن انسان شعر نیما. دنبال خود می گشتم. خود را گم کرده ام. خودم را لابه لای کتابها و نوشته ها؛ پنجره های بی پایان انتظار؛ خنده هایی با دهان باز؛ خودم را در گلدانهای شمعدانی که تازه گل داده اند؛ جا گذاشته ام و به اصطلاح بزرگ شده ام. حالا دلم می خواهد طوری زندگی کنم که خودم را دوباره پیدا کنم. سالهای زیادی گذشته و من فراموش کرده ام که روزی به درخت باغچه عاشق بودم. فراموش کرده ام تنهایی را دوست دارم. فراموش کرده ام که نمی توانم از کسی متنفر باشم و دلم بسوزد برای همه دخترکانی که دلشان به نگاهی می لرزد. برای دخترکی که دستش لای پنکه گیر می کند و من جز قرص استامینوفن چیزی پیدا نمی کنم برای تسکین درد سوزش انگشتهای زخم شده اش. آیا پایانی هست برای دردهایی که نمی دانیم درد هست یا نه؟
آیا انسان نبودن درد است؟

شاید احمقانه ترین کار دنیا اینهایی باشه که من انجام می دهم .
یه کتابی رو وقتی خیلی داغونی بخری . با آرامش شروع کنی بخوندن . شبها کنار پنجره .بارون بگیره . تنتو قلقلک بده . گریه ات بگیره و فکر کنی زندگیه خودتو داری می خونی . بذاریش زیر تخت . و بعد صبح زود بیدار شی . دوباره شروع کنی بخوندن . و دوباره گریه . و دوباره کتاب زیر تخت . و این کار رو هی ادامه بدی و دلت نخواد به آخر برسی چون می دونی چی می شه .
مصائب مسیح و خانه ای از شن و مه  همین طور ریز ریز مثل بارون خیست کنه . . هی دلتنگ بشی و هیچ کاری نکنی .
بچه بشی و با انگشت نقاشی بکشی .
******
امید بستم به هیچ !
و خندیدم بر فکر
که همچون بادبادک دوران کودکی
در باد می رقصید.
اما طولی نکشید رویا !
نخ بادبادک پاره شد .
و دستانم
باز هم خالی بهم گره خورد .
حباب هیچ هم ترکید !