بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هر روز غروب
بوی تندی در فضای اتاقم می پیچد
بویی شبیه فراموشی
بویی شبیه از دست دادن
من در حال مردنم!
و هر گل یاسی که باز می شود
من از تو
از مرگ لبریز می شوم
نوازش انگشتانم بر روی گلها
صدای فرو رفتن آب به دل خاک
به یاسها زندگی می بخشد
و در فضای ذهن من خاطره ای می میرد
روحم آنقدر لطیف شده
که آماده پریدن است !
هیچ کس حواسش نیست
حتی گلدان یاس!

دریچه چشمانت را که می گشایی نور همه جا را فرا می گیرد.نوری عجیب که هیچگاه ندیده بودی. مثل یک حادثه در لحظه ای اتفاق می افتد. غیرمنتظره . در لحظه های ناب و فقط تو شاهد این اتفاقی. برای نوشتن شاید کلمه کم بیایدچه برسد به کاغذ و قلم. هیچگاه فکر نمیکردی تو در مرکز این حادثه باشی تا بخواهی آنرا بازگو کنی. حاشیه روز مرگی ها تو را اسیرکرده بود. خستگی و همیشگی بی انتها. تنهایی ممتد. تنهایی و خستگی مثل دو خط موازی در فاصله تک تک اجزایت بوده و تو همیشه با صبر آنها را تحمل می کردی. این فاصله مثل فاصله چشمها با قلب مشخص و محدود بود. دنبال زندگی بودی. دنبال چیزی بودی ماورای همه باید ها و نباید های تکراری؛ کلامها روی میز مانده و درسهای چزوه شده دنبال چیزی شاید از جنس زندگی که فاصله ها رو پر کند. حتی فاصله بین دیدن و حس کردن . می خواستی هم زمان که می بینی باران می بارد در قلبت سرشار پاکی و طراوت شوی و بوی خاک باران خورده بدهی. می خواستی خرق عادت کنی یا معجزه ای که تمام ناله ها ؛ دردها و فریادها را 
می شست. فکر می کردی باید خیلی فراتر از حرفای معمولی راه رفت. فکر می کردی باید مثل روشنفکر ها عینک زدو زندگی را عجیب و غریب دید. ولی همه چیز با دیدن این نور پایان گرفت. باورت می شودکه این مکاشفه نیست ؛ بلکه دیدنی است حقیقی. با همین چشمها که حالا دیگر فاصله ای با قلبت نداشت مشاهده کردی که ماورای خودت چیزی وجود ندارد. اگر نقاش بودی ؛‌بوم و قلمو را برداشته بودی و تصوی ازنور را کشیده بودی. اما حالا فقط میتوانی بنویسی که همه روزهای برفی و بارانی را دوست داری بخاطر همین نور. در پهنه آسمان ؛ از هم آغوش دو ابر؛ نور؛‌و صدایی بلند میشود. قطرات ریز باران. و در آخر حلقه ای رنگ رنگ که طلوع را به غروب پیوند زد. حالا روزهاست که می نویسی؛‌قدم می زنی ؛‌کتاب میخوانی و مثل مردم عادی نفس میکشی اما چشمهایت هنوز از نور معاشقه ابرها پر است و گوشت از صدای آن در قلبت شادی جشن گنجشکان برپاست . یادت می آیددر آن روز برفی هم تو آن نور را دیدی. باور میکنی که در آن لحظه تو هم عاشق شدی و برای همیشه عاشق ماندی. به آسمان نگاه میکنی. از ابرها خبری نیست اما تو خیس از محبت آنها شده ای و دستهایت از سرما یخ زده اند.   

گلدان را می خرم . از بویش مست می شوم . سعی می کنم بویش را به خاطر بسپارم . بوهای زیادی را به خاطر سپرده ام ..سوار اتوبوس می شوم . می خواهم زمان را تلف کنم . روبه رویم دختری نشسته است . یکی از گلها از شاخه جدا شده . بو می کنم و نگاهم به چشمان او می افتد . می گویم : بو کن و دستم را جلو می برم .و گل را به او می دهم . هیچ وقت ندیده بودمش . دلم می خواهد با کسی حرف بزنم . تمام حرفهایم سرگردان در ذهنم باقی می ماند . نمی توانم حرف بزنم .دختر می گوید : یاس رازقی است . سر تکان می دهم . می گوید : خیلی خوش بو است .می خندم .اتوبوس راه افتاده . و من در خیالاتم پرسه می زنم .نمی توانم حرف بزنم . نمی توانم بگویم چرا گلدان را خریدم . گلدان را کنارم نشانده ام . به خودم می چسبانمش . شاید می خواهم اهلیش کنم . در این زمانه بیهودگی دیگر بوی یاس به چه درد می خورد ؟ شاید می خواهم لحظه های کوتاهی که سرشار زندگی بیهوده ایی می شوم ؛ یاد تو و مرگ در فضای ذهن و قلبم بپیچد . می دانی من بی رحمانه گلهای یاس را لابه لای کتابهای ضخیم و سنگین خشک می کنم . مثل خاطرات که در لایه های مغزم خشک شدند . بوی یاس قلبم را بی شکل می کند تا جایی که می توانم هر کسی را دوست بدارم .پسرکی که دم در دانشگاه بساط پهن کرده .یا آن که برایم از سوپر بستنی می آورد .یا آن دخترهای افغانی که هر روز عصر پشت توری می ایستند و منتظرند برایشان کتاب بخوانم .شاید تا الان فهمیده باشی چرا در آن قاب که صدفها و حلزونهای دریایی همراهیش می کنند ؛ گل یاس چسبانده ام .
به خانه رسیده ام و گلدان را در ردیف شمعدانی ؛ پینه عزیزم و کاکتوسهای پشت پنجره همیشگی اتاق صورتیم قرار داده ام . تا چند روز دیگر تمام غنچه هایش باز خواهد شد .یعنی تولد یاسها را خواهم دید منی که در آستانه مرگم ؟؟؟

اکنون تمام فصول بیهوده و بی فایده اند !
چه بهار که همه از آمدنش شاد می شوند .
چه تابستان گرم
چه پائیز که همه دلگیرند .
چه زمستان سرد .
هیچ تفاوتی نمی کند .
زندگی باز همان تکرار روزهای گذشته است .
و آدمها موجودات سرگردانی که
به گذر زمان محکومند .
و از این دایره هیچگاه خارج نمی شوند .
مگر اینکه بمیرند .
و تازگیها مرگ هم به آسانی گذشته رخ نمی دهد .
باید هزار بار زنده بمیری تا شاید به سراغت بیاید .
از چه این همه احساس زنده بودن می کنی ؟
وقتی هیچ چیزی اهمیت ندارد .
دنیای پوچ ؛ بیهوده و فانی
 انسان پوچ ؛ بیهوده و فانی
و کلمه هم دیگر تو خالی است .
۸۳/۲/۱۷

من فاطمه ام . یا نه .. ویرجینیا *.همان که روی آب راه می رفت و می رقصید . من دخترکم . همان که در تاریکی تو را صدا می رد . چه فرقی می کند . همان دخترک کبریت فروشم که آخرین کبریت خاطراتم را روشن کرده ام و در آستانه مرگی سردم . فاطمه برای پر کردن جامهای شراب که از زنده ماندن بیهوده شده بود یا ان دخترک خسته تنها که شبها کسی نیست اشکهای دلتنگیاش را پاک کند . یا آن دختر نشسته نزدیک پنجره از انتظار موهایش سفید شده و دستانش ناتوان گشته . من همانم که شبها خواب نام تو را می بینم . چون تو دیگر جز یک نام نیستی . صدایم می زنی از پشت اتاق شیشه ای سرد ؛ ویرجینیا ؛ و می بینی که روی زمین خیس و یخ زده پر از برگ دراز کشیده ام و دارم کتاب می خوانم . یا بر لبه استخر راه می روم و آواز می خوانم . هر چه دوست داری صدایم بزن . دیگر فرقی نمی کند . دیگر برای قلبم فرقی ندارد چه صدایش کنی زیرا حجم دوستی او را از قفس تنم آزاد کرده و دیگر بی نام و نشان گشته . چه قلبی پیدا کرده ام !! دست نیافتنی !! حتی دست خودم هم بهش نمی رسد .
۱:۲۵ بعد از ظهر ۱۰/۲/۸۳
* از این داستان خیلی خوشم می آد .

خورشیدخیلی کمرنگ شده است .و این عصر طولانی بالاخره دارد تمام می شود . هوای ابری ، اتاقم را تاریک تر کرده است . و هنوز صدای گنجشکان قطع نشده است .فیلم سکوت طولانی به کارگردانی مارگاریته فون تروتا را دیدم و پس از نیم ساعتی خوابم برد .

 زن سعی کرد بعد ار کشته شدن شوهر قاضی اش توسط مافیا ، دنبال پرونده هایش را بگیرد و از قاتلان شوهرش انتقام بگیرد اما خودش نیز کشته شد .در این جریان زنان زیادی که چنین وضعیتی داشتند از سکوت خود دست برداشتند . زمانی که شوهرش را از دست داد ، باهاش گریه کردم .ظهر چند تا از خاطرات گذشته را خواندم و نزدیک بود غصه بخورم اما نگذاشنم .دارم کم کم قوی می شوم و بر خودم مسلط .

می خواهم تو هنوز از داشتنم خوشحال باشی . می خواهم قلبم بی آنکه ترک بردارد ، تاب بیاورد . و این بالاترین چیزی است که هر دو یمان می خواستیم . تو خواستی پله ای باشی و ببینی بالا می روم . تو خواستی راهی که با هم می رویم و خاطراتی که با هم می سازیم را به خاطر بسپریم .و بعدها از آن به خوبی یاد کنیم .تو خواستی کوزه ها را نشکنیم و همه اینها یعنی قلبم بی آنکه ترک بردارد ، تاب بیاورد .تو می ترسیدی من ضربه بخورم . می ترسیدی از دوست داشتن بیزار شوم . تو از وابستگی می ترسیدی و من از این داشتن جسمی تو بریدم و کنده شدم . خیلی سخت بود . مثل دوست داشتنت که سخت بود . هنوز هم دوست داشتنت سخت است . اما من می توانم تو را دوست بدارم . بی آنکه قلبم ترک بردارد . شاید هیچ کس به انداره من نفهمید دوست داشتن تو چه لذتی دارد . ۳/۲/۸۳  
کامپیوتر من سوخته .بنابراین من را ببخشید که نمی تونم بهتون سر بزنم .