بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شبانه تلخ

ما در خوابهای همدیگر زندگی می کنیم ...
دخترک من دو نیمه شب با گریه بیدار شد . دلم کباب شد، گریه اش قطع نمی شد . انگار خواب بد دیده باشد و هی به اطرافش نگاه می کرد و دوباره گریه می کرد مثل وقتهایی که واکسن می زند . بالاخره بردمش اتاق خودش و کمی اسباب بازی هایش را دید و آرام شد و شیر خورد و خوابید . خدا را شکر تا صبح راحت خوابید .شاید گریه بی امانش برای من بود که قرار بود خواب تو را ببینم و می دانست قرار است با تو دعوای سختی بکنم و سرت داد بکشم و همان سوال همیشگی که چرا ولم کردی و اینبار تو دخترک را می دیدی .شاید دلت برای دختر من ضعف می رفت اما بعد از دعوای من جوابم را دادی ، گفتی به کس دیگری علاقمند بودی .صبح که چشمهایم را باز کردم و صورت معصوم دخترکم را دیدم که خواب است و آرام شیر می مکد ، یاد خوابم افتادم . و دلم ریخت .
کاش خوابم را خواب دیده باشی ...

بوی نرگس ، بوی کیک

آمده بالای سرم ، می داند وقتی خوابم بیاید حرصم می گیرد بالای سرم سر و صدا کند. با اینکه همه اینها را می داند میاید و بلند بلند می گوید : نرگس نرگس ، نرگس اومده.سرم را بلند می کنم ، می بینم با یک عالم گل نرگس اینهمه ذوق زده است . بوی گلها خواب را می پراند . دخترک هم با آوازهایش این خوشحالی را بیشتر می کند.
دخترک دیروز همین طور که قِل می خورد یک قدم به عقب رفت .همین طور که چهار دست و پا بود. حرفهای تازه ای با خود از سر شادی تکرار می کند ف و پ است. می گوید پ پ پ و لبهایش را به می فشارد . 
کیک پخته ام برای تولد عموی دخترک .بوی وانیلش همه جا را برداشته و آب دهانم حسابی راه افتاده .باید صبر کنم برای خوردنش .

NotInMyName#

هر بار وقتی می نشینم کنارش ، محسن چاووشی می گذارد و همان آهنگی که هر دو با هم می خوانیم:

خیلی دلم گیره/خیلی گرفتارم/ دوست داشتنت خوبه / خیلی دوستت دارم

من به آسمان نگاه می کنم که این همه آبی شده این چند روز .

می خواستم بنویسم به نام من ترور نکنید . وقتی من و دخترک و باباش داشتیم توی بازار قیصریه میدان نقش جهان ، می چرخیدیم ، توی پاریس غوغا شده بود . این روزها همه اش می ترسم . آخر مگر ما اینجور آدمهایی هستیم ؟  ما داشتیم گوشواره هایی با سنگ سبز می خریدیم ، دو تا توریست زن و مرد با نگرانی از کنارم رد شدند ، یعنی به چه چیزی فکر می کردند ؟ نگاهشان پر از ترس بود .

چقدر دلم می گیرد . من از مسلمان بودنم راضیم و دلم می خواهد دخترم هم بعدها سرزنشم نکند .این همه را در عراق و سوریه و فلسطین می کشند ...و همه سکوت کرده اند .

چه باید گفت ؟


باد ما را با خود خواهد برد.

خوابمان نمی برد ، دخترک خوابیده بود و ما دوتایی بعد از مدتها حرف می زدیم . البته بیشتر من حرف می زدم و ف گوش می داد . باد هم می آمد . بعد از چند لحظه شب بخیر می گفتیم که بخوابیم اما باز هر دو بیدار بودیم .دخترک را شیر می دادم تا بالاخره خوابم ببرد .دلم می خواست کتاب بخوابم . توی تاریک روشنای اتاق . کتاب تازه ای که دست گرفته ام ، جانستانِ کابلستان . تا این پنجاه صفحه ای که خواندم جالب بوده . سفرنامه رضا امیرخانی به افغانستان است . خسته بودم خیلی اما خوابم نمی برد . تا نمی دانم ساعت چند بود که باز داشتم به دخترک شیر می دادم و هوشیار شدم . دو سه مِک می زد ، دست چپش را روی سرش می گذاشت ، صورتش را بر می گرداند ، دست راستش را توی گوشش می کرد و دوباره و دوباره این کار را تکرار می کرد و شیر می خورد . توی دلم شعر فروغ را می خواندم : در شب کوچک من باد با برگ درختان میعادی دارد/در شب کوچک من دلهره ویرانی است / گوش کن / ورش ظلمت را می شنوی / من غریبانه به این خوشبختی می نگرم/ من به نومیدی خود معتادم و بقیه اش یادم نمی آمد تا باد ما را با خود خواهد برد و یاد فیلم کیارستمی افتادم- مردی که آمده بود از مرگ پیرزنی فیلم بگیرد- توی آغل برای دخترک این شعر فروغ را می خواند ..
بلند شدم که ساعت رومیزی را ببینم ، چشمهایش را باز کرد  و آواز خواند . شاید ادامه شعر فروغ بود اما در صدایش لطافتی بود که توی دستهایش هست وقتی دستهایم را می گیرد . وقتی کف دستهایمان را به هم می چسبانیم . یعنی همدیگر را دوست داریم.می خواند : هی ی ی ی، هوووی، هااااای و صدایش را یک جور مثل سوپرانوی یک گروه آواز نرم و شیرین می کشید ..
باد هم می وزید . بالاخره نماز خواندم و خوابیدم و دوباره صبح با صدای باد و دخترک بیدار شدم.
پی نوشت : مامانم هم دیشب خوابش نبرده بود .

بدآموزی

جلسه قبلی کلاسم ، آن نیلوفر معروف ، یکی از لگوهای دراز و باریک را شبیه سیگار گذاشته بود گوشه لبش ، تا من را دید ماند چکار کند ، همانطور خشکش زد . ماندم چه بکنم . این جور مواقع باید فقط سکوت کنیم .

پدرم هیچ وقت جلوی بچه ها سیگار نمی کشد . خوشحالم که مردخانه هم این عادت را ندارد . 


ماهی و گربه

دخترک  الان روی دل بابابزرگش ایستاده و دارد بازی می کند و می خندد .بابا می خندد و می گوید این دختر عشق من است . خوشگلی ، دل ما رو له کردی که و من و مامانم ذوق می کنیم .
دیشب بالاخره توانستیم فیلم ماهی و گربه شهرام مکری را در پردیس کوروش ببینیم .بعد از مدتها خیلی کیف کردم از دیدن فیلم ایرانی . احساس می کردم دارم یک فیلم غیرایرانی می بینم .
آدم انگار در مکان و زمان گم می شد ، آن دو مرد ترسناک من را یاد در انتظار گودو می انداختند .
حتما این فیلم را ببینید . غیرقابل توصیف است خوبیهایش.

ساعت زمستان

دیشب جور عجیبی بودی .دو قلپ شیر می خوردی و بعد من را با دکمه های سیاهت نگاه می کردی ، روبان بلوزم را می خوردی و بعد دوباره شیر . خنده ام گرفته بود و از خنده ام مردخانه بیدار شد . تو هم می خندیدی از شادی من . دوباره شیر ، روبان و حالا گوشه ملافه متکای من هم به خوردنت اضافه شده بود .و بعد صدایی در تاریکی شب . باید عوضت می کردم . در اولین شب بلند زمستانی خوابمان را پراندی دخترک.
امروز اول دی ماه است و منتظرم ساعت چهار بار بنوازد .من با تو راز فصلها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم.
کنار من دراز کشیدی و با توپت بازی می کنی.