بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پستچی حال خوب کن

پشت در پستچی ایستاده، عیدیش را گذاشته ایم در پاکت که بهش بدهیم. گوشی را برمی دارم و می گویم امسال خیلی به شما زحمت داده ایم . دست شما درد نکنه که اینقدر خوب و با دقت بسته های ما را آوردید. 

و سال دارد یواش یواش تمام می شود. 

همه چیز نو می شود. 

کاش منم حالم بهتر باشد. کاش همه حالشان خوب باشد. 

چرا این سال لعنتی تمام نمی شود؟ 

دنباله رو

وقتی تو چهل و دو ساله بودی ، من چند ساله بودم ؟ حالا من چهل و یک ساله دارم می شوم تا چند ماه دیگر. دنیای عجیب و کوچکی است. آن موقع می خواستی چیزی را بهم بگویی . عشق در هر سن و زمان و لحظه امکان پذیر است. حالا من چهل و یک ساله دارم، جا پای تو می گذارم. من به اندازه تو اطالاعات ندارم. می دانم. کتاب نخوانده ام. اما از تو یاد گرفته ام. تو الگوی من بودی و هستی. و حالا کوچکترها از حرفهای من دهانشان باز می ماند. مثل همان موقع که من دهانم باز می ماند. دارم در جا پای تو قدم بر میدارم ، انگار.

غربت

دیشب در تنهایی و تاریکی، در اوج غصه و غم اشک می ریختم. تمام شدن نامه ها، غمگینم کرده بود. بهانه های هر شبم یا اینکه شاید یک کلمه باهام حرف بزنی یا پیام ها را ببینی ، همه این دلخوشی ها تمام شد. حالا خودم را با شنیدنشان دلگرم و ذوق زده می کنم. روزشماری می کنم برای شنیدنشان. تا شنبه. اما دیشب من خیلی غریب بودم. برای غربت خودم گریه کردم.

نویسنده نبودم که کتابی داشته باشم، بازیگر نبودم که لحن خوبی داشته باشم. نه صدا پیشه بودم که صدایم به دل بنشیند ، نه فن صدابرداری بلد بودم. نه . هیچ کدام این ها را نمی دانستم .

من مهجورترین و غریبترین آدم روی زمین بودم.  حتی نمی شود بلند فریادش کرد. دیشب گریه امانم را بریده بود. تنها مانده بودم.،تنها ماندن حتی از تنهایی هم بدتر است. 

دلم برای تو پر پر زد. دلم برای تو خوشحال بود که اینقدر سرخوشانه و عاشقانه برای چیزی که دوست داری تلاش می کنی و می جنگی. دلخوشیم، خوشحالی توست. اشکهای لعنتیم که بند نمی آمد را پاک کردم و خوابیدم. منتظر صبح بودم. صبحی که همه چیز را فراموش کرده باشم.

عموبارانی

به صدایت گوش می دهم که چقدر با عشق برای بچه ها قصه می خوانی . دلم ضعف می رود. هر روز صبح که بیدار می شوم به قصه گوش می دهیم. 

الانم توی قصه گفتی 

پس کی توی غذا عشق بریزه ؟

آخ عشق

چهره سرخت پیدا نیست.

عاشق خانم قورباغه ام با اون صدایی که براش انتخاب کردی . چطور این همه خلاقانه هر کدام را اجرا کردی؟ فقط می توانم بهت بگویم عالی هستی....

پایان نفس گیر زمستانی طولانی

دیشب آنقدر خسته بودم همین که موبایل را گذاشتم کنار، خوابم برد. نفهمیدم چی شد. با اینکه دو روز پشت هم دارم قهوه هم می خورم اما خسته ام. از بس کار ریخته سرم. از نوشتن و کار خانه. دیشب همینطور که به قسمت آخر گوش می دادم ، کشوهای اتاق خوابم را مرتب کردم. لوازم آرایشی که نمی خواستم ریختم دور. لباسهایی که نمی پوشیدم توی کیسه کردم. بدهم به کسی. به داستان نصفه نیمه ام فکر می کردم که چطور تمامش کنم یا اصلا از مدل دیگری بنویسم. امروز هم بعد از کلاس آنلاین نشستم پای لب تاب که بنویسم. هنوز خانه تکانی تمام نشده اما واقعا حوصله ندارم. 

باران منبع نوشتنم می شود. ببار ای باران . 

تماما در خلق

از خستگی فقط می خواهم پناه ببرم به رختخواب و به خواب بروم بدون اینکه تلاش کنم . از صبح به کار بوده ام. به نوشتن. به خواندن. به جابه جایی کلمات. به چیدن دوباره و خلقشان. از این کار لذت می برم . و این خستگی را به جان می خرم و عاشقشم. امیدوارم روزی نتیجه آن را ببینم.

کوتاه اما لذت بخش

ازم خواستی که برایت کار انجام بدهم، چیزی بنویسم، از دیشب روی ابرهایم. احساس خوشبختی می کنم. هم اینکه ازت می ترسم و هم ته دلم غنج می رود. از اینکه با یک کلمه گاهی جوابم را میدهی، با بله و نه. یا هر چند کوتاه. داریم با هم حرف می زنیم و نمی زنیم. مثل دو همکار شده ایم و من باز حال خوبی دارم. دلم می خواهد تند تند بنویسم. تند تند بخوانمت. و حرفهای ته ته دلم می ماند. قدیم بدون اینکه حرف برنیم، تو فقط من را می خواندی. حالا می بینم آن موقع هم خوب بوده، الان هم خوبتر است. 

روز روشن

امروز وقت شد که بروم و دوز سوم واکسن را بزنم به این امید که دیگر تا مدتها مریض نشوم اما یکی از دوستانم که دکتر هستند گفتند این واکسن در برابر امیکرون ده درصد کارایی دارد. جتی گفت این واکسنها برای بچه ها مناسب نیستند و غلظتش برای بزرگسال است برای همین ترجیح دادم که دخترک واکسن نزند. اما در مرکزی که بودم چندین بچه برای واکسن بودند و زدند. امیدوارم بدنهایشان مقاوم باشند و اذیت نشوند. بقیه روز به کارهای روزمره تلف شد. داستان نیمه کاری دارم که جلو نمی رود. تا آخر اسفند به خودم وقت داده ام که بنویسمش. 

بیست روز مانده تا بهار.