بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خنده ات مستدام

تا بیایم به خودم بجنبم ، دخترک توی پارک کوچکش دَمَر شده ، اگر اول بیدار شدنش باشد ، سرحال دستانش را می مکد ، اگر مدتی بعد باشد نق می زند که یعنی به دادم برس ، من را برگردان . برش می گردانم دوباره قِل می خورد و برمی گردد و من دوباره می آیم صافش می کنم . تا نرفته او برمی گردد و این کار شاید تا عصر و شب هزاران بار تکرار می شود تا جایی که خسته خسته شود و دلش می خواهد توی بغل من ، درخانه بگردد . اتاقش را ببیند . و زل بزند به عروسکها و اسباب بازی هایش . برایش همان اهنگ کوکی که همه در کودکی شنیده ایم را می گذارم و توی تختش کیف می کند .
همه کارهایش را دوست دارم تا جایی که می پرستمش .
و مدل تازه عکس های من شده . روی پتوی دونفره می خوابانمش و هی لباس تنش می کنم و عکس می گیرم . وقتی می خندد توی دلم قند آب می شود .
خنده ات ابدی و مستدام عزیزدلم.

دل درد

روی تخت دراز کشیده بودیم . سه تایی . رسم شبهایمان همین است. زیر پتوی نرم سرخابی تی تی .یک دستم زیر سر دخترک  و شیرش می دادم . ساکت بودیم . داشتم به آدمهایی فکر می کردم که خیلی راحت دیگران را به خاطر فقر یا نداشتن سواد یا حتی مدرک دانشگاهی تحقیر می کنند .مثل پدر ف که هنوز با اینکه ف الان پدر شده باز هم او را جلوی من و دخترش تحقیر کرد. اصلا دلم گرفته بود  دلم می خواست به بهانه ای گریه کنم. اما کنار عزیزانم نمی توانستم .انگار از دخترک خجالت می کشیدم.به ف هزار بار هم گفته بودم برایم مهم نیست پول داری یا نه ، سواد داری یا نه . برایم مهم است که با من و دخترک مهربان باشی .اخلاق خوش فقط برای مهم است .و او همیشه به همه رفتارهای نامربوط خانواده اش لبخند زده بود . مثل همیشه .

سقوط

داشتیم سقوط می کردیم ، چشمهایم را بستم و همه جا سیاهی بود . دلم هری ریخت . چشمهایم را که باز کردم همه بودند و بودیم . زنده بودیم . انگار دنیای پس از مرگ بود و چه مثل همین دنیا بود .هواپیما سقوط کرده بود و همه چیز مثل قبل بود . از خواب پریدم و صدای آواز دخترکم مرا از خواب پراند .

دیوارهای کاغذی

صدای گریه اش از توی اتاق خواب می آمد. بلند می گفت :"خدا، خسته شدم می خوام برم خونه مامانم. "صدای گریه دختر و نوزاد تازه بدنیا آمده اش بند نمی آمد.دلم هری ریخت .از اتاق بیرون آمدم  و دعا کردم دخترک بیدار نشود.
زن همسایه چشمهای سبزی دارد. اول فکر کردم دوتا بچه دارد .ملیکا و کسرا. اما بعدها فهمیدم او هم مثل من منتظر بوده است.

روزشمار

وقتی با هم هستیم ، هستمان هست می شود و روزمان تا آخر ساخته می شود.

من و دخترک تا هر وقت که تلفن خانه زنگ نخورد ، می خوابیم . حتی تا لنگ ظهر . اما نمی شود . من بیدار می شوم تا ناهار و شامی بار بگذارم تا دخترک که بیدار می شود همه وقتم بشود مال او و حواسم پیشش باشد تا دلش نگیرد . دیروز که کف پذیرایی دراز کشیده بودیم زیر پتوی گرم و نرم سرخابیمان برایش داستان گرگ زخمی را خواندم که توی دلش یک نی نی گرگ داشت و یک بچه بهش کمک می کند . و بعد هم قصه زرافه کوچولو که فکر می کند دوستانش روز تولدش را فراموش کرده بودند . او به قصه ها گوش داد و هیجانش را با تکان دادن دست و پایش نشان می داد و گاهی صدایی در می آورد . و من چشمهایم گیج خواب شده بودند . بقیه نقاشی های سه چرخه همشهری را بهش نشان می دادم و ذوق می کرد .

حالا هم خوابیده . 

و نوزده مهر سه ماهگیش هم تمام شد و امروز برایش لباس پائیزی خریدم .

اولین باران پائیز ، لیوان چای پشت سر هم و گرمایی که احساسش می کنم .

پائیزانه

خوابت نمی برد . خسته ام .شیر می خوری و نمی خوابی . روی پایم می گذارمت و تکانت می دهم اما گریه ات بیشتر از قبل می شود . شاید دوباره دل دردهایت شروع شده . قطره ات را می دهم . پدرت نیامده .داری غر می زنی . و من خسته تر و کلافه تر از قبلم . پدرت که از راه می رسد بدتر می کنی . می گذاریمت توی پتوی صورتی رنگت و تابت می دهیم . دوتایی و تو آرام می گیری بالاخره . دردهایی هست توی زندگی که وقتی هم تاب می خوری نمی توانی فراموشش می کنی.
مجبور می شوی سرعت تاب را زیاد کنی . با شتاب بیشتری هل بدهی و گیج بخوری تا شاید فراموش کنی و بخوابی .
برایت آواز پائیزی می خوانم .
کی اشکاتو پاک می کنه ، شبا که غصه داری /دست رو موهات می کشه ، وقتی منو نداری / برگ ریزونای پائیز ، کی چشم به راهت نشسته / از جلوپات جمع می کنه برگای زرد و خسته ....
برایت آواز می خوانم و دست روی موهایت می کشم . آرام گوش می دهی و انگار می فهمی زمانی ، مادرت این شعر عاشقانه را می خوانده و عاشق بوده و از روی برگهای پائیز می گذشته ..مریم می گفت هر کسی که بلند برای دیگری آواز بخواند ، عاشقش است .و زل می زنم به چشمهایت و باز هم می خوانم.

به تو عاشقم

از پس این روزها که می گذرد هر روز به عمر تو ، گل عزیزم ، دختر قشنگم اضافه می شود و تو فصل تازه ای را کشف می کنی . هر روز خیابان نزدیک خانه را با هم طی می کنیم ، گاهی پیاده که تو درختها و گربه ها را رصد می کنی و گاهی با کالسکه که تو آسمان را می پایی و صورت من را .من تجربه تازه ای از زندگی کردن را یافته ام . چگونه به همه کارهایم برسم وقتی تو خوابی یا چگونه تو را سرگرم کنم و هر روز بازی تازه ای را تو تجربه می کنی . برایت آواز می خوانم . موسیقی فیلمهایی که می دانم با دهانم برایت در می آورم . گاهی آهنگهای تازه ای می شود که اگر آهنگساز بودم تمام آنها را می ساختم . حرکتهای تازه تو ما را شگفت زده می کند . سرت را بالا می گیری و به طرف صدا برمی گردی . می خندی از دالی بازی و موقع آب بازی و حمام ساکتی و برایت لذت بخش است . هر روز واقعا برای من و تو روز تازه ای است و تو هر روز تغییر می کنی . قد می کشی و لباسهایت برایت تنگ می شود . قصه خواندن را خیلی دوست داری و من سعی می کنم برایت کتاب بخوانم . 

می خواستم بنویسم مادر بودن بهترین شغل دنیاست که هر کسی از پسش برنمی آید . امیدوارم اگر فرصتش را داری که مادر شوی حتما در اولین فرصت این کار را انجام بده که همه سختی هایش با لبخند کودکت از بین خواهد رفت .