بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

 لبهایت بوی انگور می داد ، خودت می گفتی شراب ناب شیراز ،و من حالیم نبود ، توی هم پیچیده بودیم و از پله ها بالا می رفتیم ، خودت می گفتی باید از شکست پله ساخت ، حالا شکست های من مثل پله های منارجنبان اصفهان ، گرد شده بودند و بالا می رفتند و ما در هم پیچیده ، رهایم نمی کردی ، لبهایت انگار چسبیده باشد به لبهام، خیلی بالا رفتیم و من دلم نمی خواست از آغوشت بیرون بیایم ،رسیدیم به یک پنجره زیبا ، پنجره زیبا نبود ، منظره ای که از آن می دیدیم ، گلهایی که داشت آنقدر زیبا بودند که دلم می خواست توی آنها غلت بزنم ، دلم می خواست خودم را پرت کنم وسط آن دشت ... 

خودم را از دست هایت جدا کردم و انداختم وسط دشت .

چقدر دیر گفتی ، مثل نامه ای که سیزده روز توی راه باشد و آدم همه اش منتظرش باشد که امروز و فردا می آید ، دیر گفتی : رفتار ناشایست من خیلی بد بود ، ببخشید ، گرچه جبران مافات نیست ، امیدوارم روحت آسیب ندیده باشد . 

مگر در این سالها کسی هم به روح من فکر کرد و اهمیت داد ؟

باغ فردوس ساعت 5 بعدازظهر

یک ساعت بهشت ، یک ساعت بزرخ و بقیه ساعات جهنم . 

یک ساعت عاشق ، یک ساعت سردرگم و بقیه ساعات متنفر. 

حالا اندوه  

اندوه  

اندوه...

94

از تو جدا شدم 

چون سیبی از درخت 

درد کنده شدن با من است 

اندوه پاره پاره شدن . 

شمس لنگرودی

اول صبح

خبر بد اینکه من غیر مجاز هستم .