ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
لبهایت بوی انگور می داد ، خودت می گفتی شراب ناب شیراز ،و من حالیم نبود ، توی هم پیچیده بودیم و از پله ها بالا می رفتیم ، خودت می گفتی باید از شکست پله ساخت ، حالا شکست های من مثل پله های منارجنبان اصفهان ، گرد شده بودند و بالا می رفتند و ما در هم پیچیده ، رهایم نمی کردی ، لبهایت انگار چسبیده باشد به لبهام، خیلی بالا رفتیم و من دلم نمی خواست از آغوشت بیرون بیایم ،رسیدیم به یک پنجره زیبا ، پنجره زیبا نبود ، منظره ای که از آن می دیدیم ، گلهایی که داشت آنقدر زیبا بودند که دلم می خواست توی آنها غلت بزنم ، دلم می خواست خودم را پرت کنم وسط آن دشت ...
خودم را از دست هایت جدا کردم و انداختم وسط دشت .
یک ساعت بهشت ، یک ساعت بزرخ و بقیه ساعات جهنم .
یک ساعت عاشق ، یک ساعت سردرگم و بقیه ساعات متنفر.
حالا اندوه
اندوه
اندوه...