بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هر بار که تو را می‌دیدم با خود می‌گفتم شاید این آخرین بار باشد چند ثانیه بیشتر و کمی تنگ‌تر در آغوشت می‌کشیدم. 

هر بار که نگاهت می‌کردم تو را برای خیال بازی روزهای نبودنت پس‌انداز کرده‌ام. چقدر صدایت را دوست داشتم. گفته بودم شعری برایم دکلمه کنی و آخرین دیدار به مانند دیوی پلید به سراغمان آمد و حالا نه تو مرا داری و نه من تو را. در هیچ درگاهی لابه نمی‌کنم. تو را از خودم هم دیگر نمی‌خواهم تا دنبالت بیایم و پیدایت کنم. شب‌ها به زیر آسمان هر جا که بودیم ماه را پیدا می‌کردی و نشانم می‌دادی با حیرت می‌گفتی: ببین...

  برای روزی که به ماه سفر می‌کنم چمدان لازم نیست،  هر کجا باشی می‌دانم که به ماه نگاه خواهی کرد.



تو برایم نوشته بودی

در جغرافیای سرزمین من

هر لحظه ، مردان حکومت می‌کنند.


مردانی که صاحب تنم هستند،

مردانی که صاحب احساسم 

و مردانی که صاحب روح و کلمات من هستند.


هر مردی که از من می‌گذرد 

ظالمانه من را می‌دَرَد.

هر کس به سهم و توانش.


آنکس که تن من را می‌بلعد

آنکس که زور می‌گوید

آنکس که من را ممنوع‌القلم می‌کند،

آن‌کس...


بوسه‌های عاشقانه

در آغوش کشیدن

نگاه‌های شوریده

حتی کلمه‌های عاشقانه

شنیدن و خواندن و نوشتن

بر من حرام است.


بر من حرام باد 

عشق

و مشتقاتش.

هر روز در جهنمم، دائم‌الجهنم، چه اهمیتی دارد؟ 

فقط کاش جهنم دیگران نباشم. هر چه هستم برای خودم باشم و بس.

کاش زنده نمانم. سرم دارد می‌ترکد. سرم دارد از حرفها بزرگ و بزرگتر می‌شود و روی تنم سنگینی می‌کند. اینجا همه چیز مرتب و خوب است. منم که جهنمم. و هیچگاه خاموش نمی‌شوم. باز هم به جهنم.

یک قرص، یک لیوان آب و خواب اگر بیاید. پایان امروز اگر تمام شود.

دیگر هیچگاه عاشق نمی‌شوم که جهنمم را بزرگ کنم.

امشب 

باید می‌بودم

می‌بودم 

می‌بودم

من در دورترین نقطه

باید کنارت می‌بودم.

بی‌تو 

بی‌کلمه ‌و خالیم.

بی‌تو

شهر بی چراغم

بی‌تو

بی‌تو

بی‌تو

غصه‌ام

غمم.

چشمانم را می‌بندم. می‌آیم کنارت. آرام و بی‌صدا، بی‌حرف نگاهت می‌کنم. دست می‌کشم روی غمها و غصه‌هایت، دست می‌کشم روی حال بدت، دست می‌کشم روی لبهای بی‌لبخندت. 

آنقدر می‌مانم تا لبخندت را ببینم.

دلم برای خودم سوخت. مثل بچه‌ها که از غصه دیگر با بقیه حرف نمی‌زنند، سرم را بردم زیر ملافه، مردخانه هم فهمیده بود. می‌خواست بغلم کند. می‌خواست باهام حرف بزند اما من بغل او را نمی‌خواستم، صدای او را نمی‌خواستم. چشمانم را بستم. صدای تو برگشت. نگاه تو برگشت. با درد و اندوه فراوان.

از خواب پریدم،

انگار که قلبم از دلتنگی و دوری فشرده شود و بیدارم کند. 

دیشب از غصه روی تخت افتادم، بدون اینکه شام بخورم، خوابم برد. 

فقط دلم می‌خواهد خواب تو را ببینم. فقط دلم می‌خواهد حال خوب تو را ببینم.

دلم دستهای تو را می‌خواهد، 

برای بغل

مگر نگفتی دستهایم مال تو؟

دلم می‌خواهد نباشم. 

آن وقت دیگر این همه اصرار و پافشاریهای بیهوده‌ی من نبود. 

آن وقت منِ سمی نبودم که زندگیت را متلاشی کنم.