بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

I speak out of the deep of night
out of the deep of darkness
and out of the deep of night I speak.

if you come to my house, friend
bring me a lamp and a window I can look through
at the crowd in the happy alley.

Forugh Farrokhzad

سطل رو بر می دارم .پر از آبش می کنم .بعد کف درست می کنم .یکی یکی پله ها رو تمیز می کنم .انگار دارم پله پله لایه های مغزمو تمیز می کنم . یکهو همه خاطرات می اد جلوی چشمم .اون روز که رفتیم نمایشگاه .بهم می گه باهاش حرف نمی زنی یا قهری؟می گم خیلی وقته حرف نزدم .چیزی شبیه قهره .بهت تلفن می زنم .خونه نیستی .هنوز نرسیدی و من هنوز شعری برای کارت دعوت داییم پیدا نکردم .با مامانت حرف می زنم .فکر کنم سرما خورده .می گه تو سر کاری و وقتی به محل کارت زنگ می زنم تو دیگه رفتی .خسته ام .از صبح دارم یه چیزهایی رو باز نویسی می کنم .دلم می خواد زودتر تموم شه .همین این پله ها . هم این باز نویسی .می رم سراغ سیب زمینیها .هوس سمبوسه می کنم .یکی از سیب زمینیها رو که پوست می کنم یه کرم ازش می افته توی بشقاب .یاد مردهایی می افتم که بعد ازدواج معلوم می شن چه آدمهایی هستند .بهم می گی احمق برا چی نمی خوای بری دانشگاه .از آدمهای ضعیف حالم بهم می خوره .فکر کردی مثلا داری ادای اونهایی رو در می اری که تصمیم می گیرند!سرم گیج می ره .چرا پله ها تمومی ندارن کمرم خشک شد .دلم نمی خواد با کسی در مورد دانشگاه حرف بزنم .بعد می شینم و هی اهنگ وب لاگتو گوش می دم .به زبان فرانسه است .یادم می افته باید یه جوری بابا رو راضی کنم تا بذاره فرانسه بخونم .هی اهنگو گوش می دم و متن فارسیشو که جلومه باهاش زمزمه میکنم.می خواستم در آغوشت بگیرم !تو اومدی اینجا پیغام گذاشتی که باید خودمونو دوباره تربیت کنیم .یعنی می تونم تغییر کنم و بهتر بشم ؟

برای دیدن ستاره ها به آسمون خیره می شم .همین طور برای یافتن ماه .شاید ماه زودتر غروب کرده است .از مزارع گذر کردم و به کویر رسیدم . کویر .بی انتها و ساکت .بی سخن و صبور .اونقدر بزرگه که دلم می خواد توی تنهایی اش پنهان شوم .و تمام حرفهای نگفته ام را برایش باز گو کنم .برایش بگویم که این خودش نیست که تنهاست .اگر انسان بود می فهمید که تنهایی انسانها از هر تنهایی بزرگتر است .


پیغام ماهی ها


رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.

سپهری

سرش رو بالا آورد.آسمون بلند اونقدر آبی بود که دلش خواست پرواز کنه.دیگه برای همیشه آسمون مال خودش بود و زمین زیر پاش خونه اش .قدم زد و تمام خیابون دراز شهر رو روی لبه جدول پیاده رفت.اونقدر وقت داشت که می تونست تمام شهر رو پیاده بره .و فکر کنه.فکر کنه که دیگه آرامش و سکوت رو بدست آورده .
صدای بلند کسی به اسم پدر همیشه او رو می ترسوند .دعواها و داد و بیدادها تمومی نداشت .مامان یا غر می زد یا جوابشو نمی داد .و بابا هم که اخبار می دید و سیگار دود می کرد.برادرش هم با دوستاش بیرون بود.خونه براش معنی نداشت .خونه برای او یعنی آرامش سکوت و مهربونی که هیچ کدوم وجود نداشت!
برای همین از خونه ای که براش جهنم بود رفت .رفت و دیگه هرگز برنگشت.

نگاهم می کنی.من رو مو بر می گردونم .دیگه نمی تونم بهت نگاه کنم .دیگه اشعه های نگاهم جز نفرت بسمت تو چیزی نمی فرستد .و نگاه تو !نگاه تو از اول هم نیرویی نداشت .هر چه من با محبت به تو نگاه می کردم تو همه را بر می گرداندی.نمی دونم .هنوز نمی دونم که حالا با گذشت این همه زمان این همه اتفاق چگونه بهم نگاه می کنی و دیگه اهمیتی هم نخواهد داشت .من دارم می رم سفر.سفر رو دوست دارم چون بهم نیرویی می ده تا فراموش کنم چند روز چند ماه نگاهت کردم و تو ساکت هیچ نگفتی!

تصمیم

بالاخره روز عروسی رسید.همون چیزی که همه انتظارشو داشتند ولی خودش نمی خواست .فکر می کرد یه عالمه کار داره و اصلا نمی تونه به ازدواج فکر کنه .اما همه اینها بهونه بود.بهونه بود که دوستی با تو رو از دست نده .می خواست با تو تا ابد دوست بمونه .وقتی به ستاره می گفت دوستی اش با تو مثل بقیه دوستیهاشه ستاره با نگاهی عاقل اندرسفیه نگاش می کرد و می گفت ولی ازدواج نمی ذاره باهاش ادامه دوستی بدی و نمی تونی دوسش داشته باشی!یه جورایی بهش احساس خفگی دست داد.حالا او داشت می شد یه خانوم شوهر دار که هنوز تو رو دوست داره .دیگه اخم کردن سر مراسم خواستگاری و دعوا و مرافه قبل و بعدش برای همه عادی شده بود و شاید مامانشم فهمیده بود که عاشق شده .هیچ کدوم این کارها فایده نداشتن.چشمهاشو باز کرد دید داره به یه آدمی که حتی یه ذره هم دوستش نداره میگه بله ! کابوس همیشگیش داشت به حقیقت می پیوست .جرات نداشت توی صورت کسی نگاه کنه .چون فکر می کرد اگه سرشو بالا کنه همه فکرشو می خونن.داشت اسمش می رفت تو شناسنامه کسی که نمیشناختش! آرزو کرد تو اینجا بودی.شاید یه کاری می کردی .اما خیلی دیر شده بود .باید خودش کاری می کرد .سرشو گرفت و به حالتی که حالش بد شده سریع بلند شد .هیچ کس نپرسید کجا می ره .هنوز آقا نیومده بود که خطبه رو بخونه.از پله ها بالا رفت .
مرد دید که از پله ها بالا رفت .پس از لحظه ای بلند شد تا ببینه چی شده؟اتاقها رو سرک کشید .کسی نبود .
نمی دونست چیکار کنه که متوجه شد در پشت بام بهم خورد.با عجله خودش رو به پشت بام رسونداما کسی نبود.فکر کرد خیالاتی شده .ناخود اگاه به لبه پشت بام رسید .دیگه دیر شده بود و همه چیز تموم شده بود.

اکنون چیزهای پوسیده و اوضاع و شرایط کهنه و روابط فرسوده را رها می کنم .اکنون نظم الهی در من و جهانم استقرار می یابد و پایدار می ماند .هر دم و باز دم زندگیم سر شار از نظم الهی است . من آرام و متوازنم : لبریز آرامش و تعادل.اکنون همه درها و دروازه ها گشوده اند.اکنون همه راهها باز و آزادند و همه جهان به من پاسخ مثبت می دهد!
کاترین پاندر .کتاب چشم دل بگشا.


اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.



در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من.
فواره و رویا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاه‌ات سرودی دیگرگونه آغاز کردم.



من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم

پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم

پُرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.

آذرِ ۱۳۴۰
شاملو


اونقدر ذوق دارم که دوباره اینجا رو بدست آوردم که هی دلم می خواد بیامو بنویسم .من که از دست پرشین بلاگ داشتم دیوونه می شدم یادم افتاد که اینجا یه وب لاگ دارم و می تونم که از این به بعد اینجا بنویسم .خوشحال می شم دوستهای سابقم بیان و بهم سر بزنند .