-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 15:26
دیروز چقدر غروب خورشید قشنگ بود . دوباره منگ و مات توی خیابونها راه می رفتم . مثل روزهای یک شنبه که همیشه از خونه خانوم افخمی می اومدم بیرون هیچی توی ذهنم نبود . هیچی هیچی توی سرم نبود . بدون هیچ احتیاطی از وسط هر چی خیابون بود گذر کردم . دارم تغییر می کنم . مثل مریم دارم یه انرژی عجیبی برای انجام کارها پیدا می کنم ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهرماه سال 1382 10:06
عشق . موسیقی ای وجود دارد که صدایی ندارد ؛ روح بی تاب این موسیقی خاموش است ؛ عشقی وجود دارد که بدن در آن محلی از اعراب ندارد ؛ روح در اشتیاق چنین عشقی بی صورت است . حقیقتی وجود دارد که شکلی ندارد . روح بی قرار چنین حقیقتی بی شکل است . بنابراین آهنگها راضی نمی کنند . بدنها راضی نمی کنند و صورتها روح را ارضا نمی کنند ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1382 14:51
: من خواب دیده ام که کسی می آید : من خواب یک ستاره قرمز دیده ام : و پلک چشمم هی می پرد : و کفش هایم هی جفت می شوند و کور شوم : اگر دروغ بگویم : من خواب آن ستاره قرمز را : وقتی که خواب نبودم دیده ام : کسی می آید : کسی دیگر کسی بهتر : کسی که مثل هیچ کس نیست ............... و سفره را می اندازد و نان را قسمت می کند و پپسی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مهرماه سال 1382 09:55
کتاب را از وسط نصف می کنیم . قاتل ! جانی ! آدم کش ! کتاب نصف کن ! و هر دو با دهان باز می خندیم . چه خوشبختی عظیمی است با مریم ناهار خوردن ! کاشکی کتاب را دودر می کردی ! و این بلا را بر سرش نمی آوردی. البته می دونم پیشنهاد خودم بود . اما بقول خودت ابتکار جالبیه ! حالا نیمه اول دست من است و نصف دیگر فنجان چای دست تو ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مهرماه سال 1382 16:16
عشق.چه موهبتی بالاتر از عشق است؟ و هنوز می پرسی ـ من چه دارم که ببخشم ؟ آه . دیوانه ! وقتی عشق را نثار کنی چیزی دیگر نمیماند تا نثار کنی حتی خود تو هم نمی مانی زیرا نثار عشق یعنی نثار خویشتن تو خود را بخشیده ای حالا بگو کجایی؟ اونقدر ذوق کردم که حالا این همه اومدن و بهم سر زدن .خواب بودم .و بعد خواب کمی که بعد این همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مهرماه سال 1382 20:55
هوا امروز چه باحال شده . چه ابری خاکستری. توی تاریکی اتاق فقط رعد و برق بود که اتاق رو روشن می کرد. یک لحظه از ایوان نگاه کردم .دیدم از شکاف ابرها خورشید نور زده . چه تلاشی برای تابیدن می کرد.د لم خواست زیر اون شکاف بایستم و بارون بخورم .اون قدر که مو هام خیس خیس شه. بعد اون قدر باد بهم بخوره که توی چشمهام اشک جمع بشه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مهرماه سال 1382 16:34
مرا بگذار به خویشتن بگذار من و تلاطم دریا تو و صلابت سنگ من و شکوه تو ای پرشکوه خشم آهنگ من و سکوت و صبور ی؟ من و تحمل دوری ؟ مگر چه بود محبت که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟ من از هجوم هجاهای عشق می ترسم امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست به دشت و باغ و بیابان به برگ بر گ درختان و روح سبز گیاهان گر از کمند تو دل رست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 مهرماه سال 1382 19:58
از اصفهان بهت تلفن می زنم .صدات توی گوشی می پیچه!دلم برات یه ذره شده .تا حالتو می پرسم بهم می گی باهاش حرف زدی.و من نفسم توی سینه ام حبس می شه .تند تند حرفهایی که بهت زده رو برام تعریف می کنی .هیچ اتفاقی برام نمی افته . نه دوباره عاشقش می شم . نه دلم می خواد براش توضیحی بدم که چرا بقول خودش تحویلش نمی گیرم .من فقط...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 17:51
به باغ همسفران صدا کن مرا. صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید. در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد. و خاصیت عشق این است. کسی نیست. بیا تا زندگی را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 14:04
کاش امروز پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم ! تا صدای پدرتو شنیدم که از پنجره ماشین به بابام سلام کرد دلم هری ریخت! سریع به پدرت سلام کردم و رومو کردم اون طرف. می ترسیدم برگردم . نمی خواستم توی چشمهات نگاه کنم.نمی خواستم ببینی اشکهام سر می خورن می ان پایین! نمی خواستم ببینی هنوز اینقدر ضعیفم که نمی تونم خودمو نگه دارم ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 مهرماه سال 1382 10:35
I speak out of the deep of night out of the deep of darkness and out of the deep of night I speak. if you come to my house, friend bring me a lamp and a window I can look through at the crowd in the happy alley. Forugh Farrokhzad
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مهرماه سال 1382 16:18
سطل رو بر می دارم .پر از آبش می کنم .بعد کف درست می کنم .یکی یکی پله ها رو تمیز می کنم .انگار دارم پله پله لایه های مغزمو تمیز می کنم . یکهو همه خاطرات می اد جلوی چشمم .اون روز که رفتیم نمایشگاه .بهم می گه باهاش حرف نمی زنی یا قهری؟می گم خیلی وقته حرف نزدم .چیزی شبیه قهره .بهت تلفن می زنم .خونه نیستی .هنوز نرسیدی و من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مهرماه سال 1382 11:45
برای دیدن ستاره ها به آسمون خیره می شم .همین طور برای یافتن ماه .شاید ماه زودتر غروب کرده است .از مزارع گذر کردم و به کویر رسیدم . کویر .بی انتها و ساکت .بی سخن و صبور .اونقدر بزرگه که دلم می خواد توی تنهایی اش پنهان شوم .و تمام حرفهای نگفته ام را برایش باز گو کنم .برایش بگویم که این خودش نیست که تنهاست .اگر انسان بود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مهرماه سال 1382 17:38
پیغام ماهی ها رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ، آب در حوض نبود . ماهیان می گفتند: "هیچ تقصیر درختان نیست." ظهر دم کرده تابستان بود ، پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد. به درک راه نبردیم به اکسیژن آب. برق از پولک ما رفت که رفت. ولی آن نور درشت ، عکس آن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مهرماه سال 1382 10:27
سرش رو بالا آورد.آسمون بلند اونقدر آبی بود که دلش خواست پرواز کنه.دیگه برای همیشه آسمون مال خودش بود و زمین زیر پاش خونه اش .قدم زد و تمام خیابون دراز شهر رو روی لبه جدول پیاده رفت.اونقدر وقت داشت که می تونست تمام شهر رو پیاده بره .و فکر کنه.فکر کنه که دیگه آرامش و سکوت رو بدست آورده . صدای بلند کسی به اسم پدر همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1382 10:19
نگاهم می کنی.من رو مو بر می گردونم .دیگه نمی تونم بهت نگاه کنم .دیگه اشعه های نگاهم جز نفرت بسمت تو چیزی نمی فرستد .و نگاه تو !نگاه تو از اول هم نیرویی نداشت .هر چه من با محبت به تو نگاه می کردم تو همه را بر می گرداندی.نمی دونم .هنوز نمی دونم که حالا با گذشت این همه زمان این همه اتفاق چگونه بهم نگاه می کنی و دیگه...
-
تصمیم
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 13:31
بالاخره روز عروسی رسید.همون چیزی که همه انتظارشو داشتند ولی خودش نمی خواست .فکر می کرد یه عالمه کار داره و اصلا نمی تونه به ازدواج فکر کنه .اما همه اینها بهونه بود.بهونه بود که دوستی با تو رو از دست نده .می خواست با تو تا ابد دوست بمونه .وقتی به ستاره می گفت دوستی اش با تو مثل بقیه دوستیهاشه ستاره با نگاهی عاقل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 شهریورماه سال 1382 13:32
اکنون چیزهای پوسیده و اوضاع و شرایط کهنه و روابط فرسوده را رها می کنم .اکنون نظم الهی در من و جهانم استقرار می یابد و پایدار می ماند .هر دم و باز دم زندگیم سر شار از نظم الهی است . من آرام و متوازنم : لبریز آرامش و تعادل.اکنون همه درها و دروازه ها گشوده اند.اکنون همه راهها باز و آزادند و همه جهان به من پاسخ مثبت می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 19:03
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که در من میگذرد. اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من میگذرد. اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد. در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم. نیلوفر و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 17:10
اونقدر ذوق دارم که دوباره اینجا رو بدست آوردم که هی دلم می خواد بیامو بنویسم .من که از دست پرشین بلاگ داشتم دیوونه می شدم یادم افتاد که اینجا یه وب لاگ دارم و می تونم که از این به بعد اینجا بنویسم .خوشحال می شم دوستهای سابقم بیان و بهم سر بزنند .
-
بازگشت
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 16:41
مثل خواب می مونه .شاید هم رویا .ولی دوباره قدرت پیدا کردم بنویسم .دوباره تونستم نفس بکشم .با لاخره قفس شکسته شد .خوش حالم .با سختی پیدا شدم .و دیگه نمی خوام خودمو گم کنم .چون حتی پلیس هم نمی تونست منو پیدا کنه .و خودم تونستم این کار رو انجام بدم .پیدا شدم .از اون هوای مه آلود و دودی بیرون زدم تا دوباره نفس بکشم و آزاد...