بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رو به دریا می ایستم .و مجسم می کنم .همه درون قاب لبخند می زنیم .عکس سیزده سال پیش دوباره زنده شد . و دوباره همه ما کنار هم جمع بودیم . مجتبی فیلممان را بر می داشت و هی می گفت سلام کنید . و بعد هم از خدافظی هایمان . توی دفتر خاطرات رستوران آبی اسم همه را نوشتم و نوشتم جای رمینای کوچولویمان خیلی خالی بود . دریاچه ولشت قایق پایی سوار شدیم . پایم را در آب کردم و موهایم را بر باد دادم .کسی نبود بگوید مودب باش . خودت را جمع کن .با حسنیه و دایی وحید که برای مدتی از ما دور خواهند شد و هنوز هیچ چیزی نشده دلم برای هر دویشان تنگ شده . توی جاده می رقصیدیم و عین خیالمان نبود . مثل زمانهای بچگی . و تا توانستم بستنی خوردم . به عطیه گفتم : در مورد بستنی میل ندارم مفهومی ندارد . آقاجون چه کیفی می کرد وقتی همه دخترها و پسرهایش را کنار هم می دید و چقدر جای خانومجون هم خالی بود . هشت تایی سوار ماشین شدیم و تا رودبارک خندیدیم و برای گاوها بوق زدیم تا کنار بروند از وسط جاده .عطیه می گفت : این گاوها چقدر خرند ! طبق عادت بچگی صدف و سنگ جمع کردم و تاب خوردم و از سرسره بالا رفتم و فکر کردم چقدر بالا رفته ام . به غروب خورشید خیره شدم .از کوه بالا رفتم .روی زمین خوابیدم . دراز کشیدم و رو به پنجره با منظره آسمان و جنگل و خوشبختی کتاب بوبن را خواندم .در مورد شادی که اینبار عمیق بود . مثل حرفهایش . سلیمه و جواد آقا و هانی عکسهای هنری می گرفتند و محسن و دایی وحید عکسهای یادگاری . مجید همش مواظب آقاجون بود و آقاجون که نمی توانست قدم از قدم بردارد را بغل کرد با کمک رامین و به دریا برد .مجید و فرهاد یکروز ظرفهای ناهار را با هم شستند .به ریحانه گفتم چه داداش خوبی داری ! و باز هم دلم خواست یک برادر بزرگتر از خودم داشته باشم و دلم خواست هشت ساله باشم و تو برادرم باشی و بگویی چقدر زیاد دوستم داری . چون وقتی گفتی فاطمه را دوست داری بهش حسودیم شد . حساب می کنم تو از من شصت روز بزرگتری و همین برای من کافی است . دختر خوبی بودم ! حسابی خوردم و الان فکر می کنم چند کیلویی وزنم زیاد شده است .شب تا دیر وقت توی زمین بازی کردیم و بعد رقصیدیم و آنقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی صبح شد . و باز صبح شد . تا عصر کنار دریا بودیم . دایی احمد برایمان ماهی قزل آلا سرخ کرد و دایی اصغر کباب به سیخ زد . من و عطیه و عاطفه سه تایی رفتیم پیتزا خوردیم و چقدر کیف داد . خاله طیبه برایمان فال حافظ گرفت و من چقدر ذوق کردم که فالم خیلی قشنگ در آمد .وقتی از ولشت برگشتیم فهمیدیم میثم توی سیگار بابا ترقه گذاشته و حسابی همه خندیده بودند .ابرها فشرده بودند .باران نبارید . توی راه رودبارک کمی نم نم روی شیشه ماشین را کثیف کرد . و شب بازگشت مهتاب بود و ابر با هم .ستاره ها هم کمابیش چشمک می زدند . من توی ماشین با دایی سعید و نرگس بودم و فواد هم رانندگی می کرد .از جاده چالوس برگشتیم که خودش یک شاهنامه است . دریا گرد بود مثل آسمان و زمین و هر چه درونش است . علی و مهدی و نوید و متین حلزون می فروختند . و من روی تاب علی بلند بلند آواز می خواندم .آخر سر از مه ها گذشتیم . از جاده ای فرعی و خاکی که از میان ده چالزمین می گذشت عبور کردیم و چقدر بیشتر از بقیه سفر خوش گذشت . این بود ماجرای سه روز و سه شب با پنجاه و یک نفر آدم های دوست داشتنی زندگی من !
نظرات 4 + ارسال نظر
آيدين دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:38 http://aidin21.perisnablog.com

اااااااااااااااا جای من خالی نبود؟....من چرا اينقده دلم آ ب افتاد منم از اون گاو خرا ميخاممممم الان :((((

انسان مه الود سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 00:16 http://ensan.blogsky.com

چقدر دلم خواست با اینکه تازه از شمال امدیم.ولی ما همش ۹ نفر بودیم! ۵۱ نفر ادم دوست داشتنی محشره!

آدم نفروش چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 15:16 http://www.adamnafrosh.persianblog

وای خیلی باحال بود٬ حسابی خوش گذشت.مخصوصا تو راه ولشت و برگشتنه.

حورا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 13:00 http://h607.persianblog.com

من از خوندن این نئشتت خیلی کیف کردم. عالیه که مسافرتت رو ترکوندی! محشره! با 50 نفر آدم همین طوری هم باید باشه! .. راستی فؤادتون چه بزرگ شده :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد