بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

انگار رسیدم به لبه دنیا . همان لبه ای که خیلی راحت می توانم خودم را ازش پرت کنم پایین . آب از آب هم تکان نخورد . هیچ کسی هم نخواهد بود که ناراحت بشود . به قول تو هیچ کس ناراحت نمی شود وقتی می گویم دختر بودن خیلی سخت است . دختر بودن توی خانواده من خیلی سخت است . از سه شنبه که کلمه مردود روی صفحه موبایل نقش بست دیگر هیچ کاری نتوانستم بکنم . دیگر تمام شده بود و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم . بعد از این همه انتظار . آن همه سختی . همه چیز با یک کلمه پایان یافت . و همان موقع بود که رسیدم به لبه دنیا . از حرفهای نازی خنده ام می گرفت که می گفت از دیشب تا حالا به مملکت و زمین و زمان دارم فحش می دهم . خدا کند زلزله بیاید ایران خراب شود . دیگر به هیچ چیز اعتقاد ندارم . نه به حکمت نه قسمت نه خدا نه پیغمبر . مامان می گوید چرا کاکتوست شل شده افتاده روی زمین . می گویم سنگین شده . می گوید نه . شنیدم گیاهان وقتی صاحبشان غصه بخورد آنها می فهمند و این طوری می شوند .نمی دانم دارم غصه می خورم یا نه . ولی هر کسی حرفی بهم می زند اشکهایم جاری می شود و بند نمی آید . و یاد حرف تو می افتم : حالا انگار تمام دنیا دلشان به حالت می سوزد ! می گویی تسلیم شده ای . وا داده ای . اگر می خواهی مثل دخترهای فامیل شوی چرا فقط ظاهرا مثل آنهایی باطنا هم مثل آنها بشو .تو که نبوده ای و حرفهایشان را نشنیده ای : درس خواندن به چه درد می خورد ؟ این همه خواندی کجا را گرفتی . آخرش که چی ؟ سر کار لازم نکرده بروی . تو دوست داری توی خیابانها ول باشی . لازم نکرده با دوستهات بیرون بروی . بشین توی خانه . چرا کتاب می خوانی. لازم نکرده کلاس بروی . موزه برای چی می روی . تاتر نه خیر . هیچ جا . بمیر . فقط کم مانده همین را بهم بگویند . کاش حداقل می مردم .

روی زمین می نشینم . رو به رویم تاریکی است و یک آسمان ستاره و ماه قلمبه . دو تا شهاب می بینم از لابه لای اشکها. و هنوز به سخنرانیش ادامه می دهد . از سختیهای خودش می گوید که چقدر موقع ازدواج مشکل داشته است و حتی همین حالت من برایش پیش آمده است . زنش می گوید این خودش استاد امید دادن است و همه این چیزها را می داند و حالا هم باید خوب فکر کند و با توجه به خانواده اش دوباره یک تصمیم خوب بگیرد . کاش خانواده ای وجود نداشت . هیچ وقت فکر نمی کردم این چند روز این قدر داغون بشوم . احساس سنگینی می کنم . خفگی . شاید هم مردگی .

و توی این چند روز هیچ کس را به خودم نزدیک ندیدم . حتی نزدیکترین دوستانم . حوصله هیچ کس را نداشتم . هر کسی زنگ زد جواب ندادم . از این دلداریهای احمقانه از این امید دادن احمقانه حالم بهم می خورد . و تو هم امروز خیالم را راحت کردی و گفتی هر کاری خودت خواستی بکن . صدایت گرفته بود . چند بار خواستم بپرسم هنوز خوب نشده ای نتوانستم .می گویم هیچ چیزی توی زندگیم کامل نبوده . همه چیز نصفه . کاش این زندگی هم نصفه بماند . اگر بخواهد تا انتها این همه رنج آور و دردناک باشد .نمی توانم به هیچ چیزی دل خوش کنم . به پنجره پشت کردم و گفتم به درک .توی آینه نگاه نکردم . می دونی چند وقت است از ته دل نخندیدم . راستی یادم نبود مهم نیست . اینها اصلا مهم نیست . این اتفاقات توی خوابم بود اصلا مهم نبود .

 گاهی احساس می کنم اشتباه کردم .تمام کارهایم اشتباه است . من باید بشم همان که آنها می خواهند تا آنها من را دوست داشته باشند . به شیوه آنها زندگی کنم .مثل آنها فکر کنم . من چرا این قدر احمقم که می خواهم آنها را تغییر بدهم . باید خودم تغییر کنم .توی زندگی که من اصلا حق انتخاب ندارم پس بهتر است که مثل آنها شوم .
نظرات 8 + ارسال نظر
sogol یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 20:45 http://guilty.blogsky.com

neveshtehat ghashange be manam sar bezan bye

[ بدون نام ] دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:55 http://paradox.blogsky.com

i dunno what to say. i'd like to say you need to fight more and more... and also find the best way of fighting... u have to be patient and strong ...u need to believe in urself and be stubborn enough......... but, then i think: how this could make you feel more miserable when u feel there is no other way out............dunno more.
but if u want to, u can. be patient, let the time pass and heal everything....... and count on urself only, and no-one else....if u need to hide things from them, do it........if u are sure of ur choice,if u r determined enough...nothing should stop u. nothing

good luck

انسان مه آلود دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 16:08 http://ensan.blogsky.com

گاهی فقط لازمه کمی دورتر بایستیم و به قضیه نگاه کنیم. می دونم که خیلی سخته وقتی آدم ببینه همه تلاش هاش بی نتیجه بوده ولی باور کن که هیچ اتفاقی در زندگی بی دلیل نیست، باور کن!

نانا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:37

چرا چی شده

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 21:38

کفتر چاهی من............تونگ بی ماهی من
ای قبای وصل من.........جنگجوی بی سپر
دل افسرده ی من.........پشت پا خورده ی من
شب بی مهتابم..........روز بی افتابم
ای در بسته شده........از همه خسته شده
دل افسرده ی من........پشت پا خورده ی من
ای شکسته تن صبور.....سکه ی بی پشت رو
ای خلیج یخ زده...........خرمن ملخ زده
گوش کن ای دل من......تو هنوز دل منی
با همه بی ثمری.........تو خود شگفتنی

ناتاناییل شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 http://www.6200.persianblog.com

برای همینه این همه روز نمیتونم بگیرمت. اینقدر حرف نزن.یا خودتو خلاص کن یا بمون.

ساغر شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 16:53 http://beheshtekhialy.blogsky.com/

سلام عزیزم
به خدا توکل کن این مشکلات فقط تو یه سیکل زمانیه خودش خود به خود حل می شه منم اوایل مثل تو بودم در آن واحد همه چیو باخته بودم شاید خیلی چیزایی که تو داری رو من نداشتم حتی توی عشق ۵ ساله ام هم شکست خوردم دقیقاْ مثل تو از هر چیزی منع می شدم
ولی هیچ وقت عقب کشی نکردم
مبارزه کردم و پیروز شدم طوری که الان مستقل هستم روی پای خودم ایستادم و یه زندگی دوباره و خوب شروع کردم
هیچ وقت نخواه که بازنده باشی مقاوم باش و مبارزه کن زندگی یعنی این
منم مثل تو فکر خودکشی به سرم زد و حتی به پای عملشم رفتم ولی جز خوار کردن خودم هیچی نداشت
سعی کن که دوباره اطمینان دور و بری هاتو جلب کنی و خودتو بهشون ثابت کنی
تو می تونی همون طور که من تونستم
بازم میام تو هم بیا
تا بعد

دیوانه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 00:42 http://divane.blogsky.com

و چرا همه چیز اینگونه دوار رو به سیاهی است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد