بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از لا به لای خاطرات(۱)

ساعت هفت صبح بیدار می شم . وقتی صورتمو می شورم سردم می شه و می آم زیر پتو درس می خونم . خوابم نمی آد .دیشب تا صبح آروم خوابیدم . نه تشنه ام شد و نه یکهو از خواب پریدم که دلم برات تنگ بشه . تند تند کلمه ها رو توی ذهنم جا میدم . چند شبی هست که وقت نکردم توی دفتر خاطراتم بنویسم . چایی رو می ذارم گرم بشه تا صبحانه بخورم . بعد می رم دنبال فواد . بهم می گه می تونی با ماشین بری ولی ساعت چهار خونه باش . دیر می رسم سر جلسه . امروز بی نهایت بد رانندگی کردم . نمی دونم چرا این طوری شدم . امتحان آسونه و زود برگه امو می دم و راه می افتم توی خیابونها پی هیچ . برنامه جشنواره فیلم فجر رو از سینما فرهنگ می خرم . و از خونه خاله سوری سر در می آرم . حسام خونه است و می گه دخترها هر جایی باشن پیداشون می شه . به موبایله عاطفه زنگ می زنه و اونها نزدیک خونه هستند . کارتهای عروسیشو می بینم و بهش می گم خیلی قشنگه ..... خالی شدم و آروم به برنامه نگاه می کنم . دخترها می رسن و از دیدن من ذوق می کنند . ناهار می خوریم . حسام رفته و همگی با رقص و آواز ناهار می خوریم . سعیده هم از مدرسه می آد . با مریم حرف می زنم . بالاخره اون قدر می گیرم تا آزاد بشه . سر کاره . خوشحالم که خوبه . و امروز برام روز خوبیه . روزی که من با مریم آشنا شدم . و تا الان بهترین لحظات عمرمو باهاش داشتم . و هنوز دارم . از شنیدن صداش شاد می شم . بلند می شیم راه می افتیم . می ریم بستنی توچال . بخاری درجه هزار . و ترافیک وحشتناک و من موقع رانندگی آواز می خونم و بستنی می خورم . توی این لحظه هاست که به هیچ چیزی فکر نمی کنم . هیچی . فقط احساس بچگی . بستنیه عطیه هم ماله من می شه . تا برسم خونه از بس ترمز گرفتم پاهام درد گرفته . خسته ام . فواد ماشینو می بره تعمیرگاه . همیشه یه جوری مسیرمو به خونه تنظیم می کنم که از راهی برم که زمانی با تو ازش عبور کردم . خورشید به زیبایی تمام داشت غروب می کرد از لابه لای ابرهای سفید و نرم و تیکه تیکه پایین می اومد . انگار ابرها خورشید رو بغل کرده بودند و گاهی خورشید از لای انگشتهای ابرها پیدا بود . چرا اون روز با هم به غروب نگاه نکردیم ؟ فردا علی رو میبینم . امشب می خوام مثل دایی احمد تست درست کنم . ازش یاد گرفتم . جای مریم و تو خالیه که دستپخت منو بخورین . چقدر دلم می خواد برای دوستام بهترین چیزهایی که دوست دارند رو درست کنم . و ببینم اونها کیف می کنند و خوشحالند . می دونم خسته ای عزیز دلم . صدات توی گوشم می پیچه برام حرف بزن و من از اون موقع تا حالا فقط برای تو حرف زدم تا خستگیت در بره . ولی یه چیزی احساس کردم که دارم تلافی می کنم .امروز به خدا داشتن فکر نکردم و هر کاری خواستم کردم . شاید از دستش حرصم گرفته ولی می دونم که اون مهربونه به حدی که منو می بخشه و رهام نمی کنه

۱ فوریه ۲۰۰۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد