بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از لا به لای خاطرات (۲)

حسنی زنگ زده بود و من خونه نبودم . بهش زنگ زدم . داشتم براش از دونه های سیب گردنبند درست می کردم . خیلی وقته ولی دیشب تموم شد . داشت کتاب بار هستی رو می خوند . من گفتم : اخ دستم . سوزن توی دستم فرو رفت . چند بار . و گفت : من رسیدم به اون جای کتاب که دستش می ره توی سوزن . نمی دونستم می ره پیش بچه ها و هفته ای سه بار باهاشون بازی می کنه . بهش حسودیم شد . کاری که من وقتی به سنش بودم می خواستم انجام بدم و هنوز که هنوزه نتونستم . ولی اون به همه خواسته هاش رسیده یا می رسه . می گه از سوم دبیرستان همه چیز عوض شد . می گم منم همین طور . یه حرفهایی که می زنم می گه منم همه این حرفها رو دیدم یا شنیدم یا انجام دادم . بهش می گم خسته ام . از تنهایی هم آدم خسته می شه . و می گه پدر بزرگ حتما به تنهایی عادت داره . یاد چشمهای میشی آقاجون می افتم وقتی می خنده . موقع خدافظی ازم معذرت خواهی می کنه . ولی من جوابی ندارم بدم . اذیت نشدم ولی دلم می خواست تمام دیروز یکی پیشم بود . نازمو می کشید . مهربون صدام می زد . لوسم می کرد . این هفته می افتم توی سرازیری و از هفته بعد همه چیز سختتر می شه و همین طور تا ته سال . نرفتم دانشگاه ببینم چه خبره ولی مریم همه نمره هاشو با شگفتی خوب پاس کرده . از نگاه کردن عاجزانه به بردهای دانشگاه متنفرم . از التماس به استادها . از همه چیز اونجا متنفرم . حسنی گفت : من همین الان گردنبندمو می خوام . مال مریم هم کادو کرده حاضره . باید یه روزی بهشون بدم . سیبهایی که گاز زده شدند و طعم زندگی می دهند حالا هسته هاش توی گردن دوستامه . سه تا سوال دیگه بخونم درسم تموم می شه . بعد می رم دنبال فواد و فواد می ره که شب برگرده . دیشب با علی عزیزم حرف زدم . جمعه بهم زنگ زده بوده که بیاد خونمون . دلم گرفت . گفتم حرف تازه چی یاد گرفتی ؟ گفت : ه . گفتم کدوم ه ؟ گفت : دو چشم . و مثل همیشه یادش رفت ه مثل چی ؟ گفتم باید یه روز بیای پیشم . گفت باشه . داشت درس می خوند . دلم براش تنگ شد . برای اون چشمهایی که رفته زیر شیشه . دیشب خواب دیدم دفتر خاطرات حسنی رو ورق می زنم . و هر چند بار می بینم در مورد گنجشکها نوشته . و یه نوشته هی تکرار می شه . برام خیلی جالب بود . و کلمه گنجشک توی ذهنم مود . و چند شب پیش خواب غرق شدن توی آب . لبه قایق نشسته بودم و هی با سطح آب بالا می اومدم . توی دریا نبودم ولی دیگه نمی تونستم برگردم . آب هی بالا می اومد . دیروز دلم می خواست تا گوشی رو برداشتی اسمتو صدا بزنم . کلی تمرین کردم اما باز نشد.

اول فوریه ۲۰۰۴

نظرات 2 + ارسال نظر
حسنا پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1384 ساعت 19:21

حسنی خسته تر از اونیه که فکرشو کنی.به چیزهایی که خواسته رسیده.اما مثل همه نه به همش.در ضمن من شاید بدونم توی خواب تو چرا توی فرودگاه گریه میکرد.شاید بدانم.شاید...

المیرا شنبه 10 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:34 http://foursteps.blogspot.com

اون بالا نمی تونستم دوباره کامنت بذارم!
ولی ببین، من همین الان قبل از این که نوشته ی تو رو بخونم یه جمله ی کوچیک توی وبلاگم گذاشتم! به این می گم همزمانی!
فکر کنم راست کار تو هم باشه!
:-)
هر کاری دوست داری انجام بده. ولی اینم بدون که تا حالا هم هر کاری دوست داشتی انجام دادی. فقط نمی دونستی. می شه انتخاب کنی و نگاه کنی که داری دوست می داری...
;-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد