بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

من ، شمعها را یکی یکی فوت می کنم ، و تو درد می بری، دردی عظیم که در هیچ زمانی نمی شود آن را تجربه کرد جز همان لحظه تولد ، شمعها یکی یکی خاموش می شوند ، بوی چوب سوخته با پارافین ذوب شده قاطی می شود ، من در خیالاتم بیست و شش ساله می شوم و در واقعیت ...، انگار هزار سال عمر کرده ام ، درد تو پایان یافته و من از خون وآب بیرون آمدم و برای اولین بار در دنیا نفس می کشم ، می پرسم : پشیمان شدی ؟ آنقدر آهسته گفتم که تو نشنیدی ، دود سفیدی از نخ شمع بالا می رود ، می پرد و من را خیره نگاه می دارد ، می چرخد ، مثل چرخش زمین بدور خورشید که هیچ گاه پایان ندارد ،که اگر بایستد ، دنیا تمام خواهد شد ؟! آیا می ایستد ، این لعنتی که هر روز زندگیم را به جلو می راند ؟ زمین می چرخد ، سیصد و شصت و پنج روزخورشید طلوع می کند و دوبراه فرو می رود برای آن طرف زمین و تکرار و تکرار،بیست وشش بار این سیصد و شصت و پنج روز تکرار می شود و من ، الان نشسته ام در کنار شمعهای سوخته و گلهای پژمرده باغچه پدر بزرگ و کتابهای ناخوانده و عقربه ثانیه شمار ساعت که صد و هشتاد بار دیگر بچرخد من را پرتاب می کند به بیست و شش سالگی ، بیست و شش سالگی عزیز سلام ، تولدم من را به مرگ نزدیکتر می کند ، پرسیدم تا به حال دلت خواسته که روز تولدت ، روز مرگت باشد ؟ با اطمینان جواب داد : هزار بار ، و من تعجبی نکردم ، تنها آدمی نبوده و نیستم که  چنین آرزویی داشته باشد ، پشت پنجره که قطره باران نشست ، خیره شدم به آسمان و نگاه کردم اما هیچ چیز نمی دیدم ، قطره های باران به شیشه که می رسید ، بغضش می ترکید و صدا می داد ، چقدر شبیه صدای گریه کردن است ، صدای باران ، به خودم می آیم ، فریاد می زنم ، رنگین کمان ، انگار که در اوج ناامیدی ، هفت رنگ نیم دایره ای بزرگ نماد بزرگتری از زندگی می شود و بیست و شش سالگی ام را عزیز می کند ، برای من که از ابتدای سال به همه چیز بد بین بودم و هنوز ته مانده اش در من است ، با انگشت نشان می دهم ، در شهر خاکستری ، دخترکی خاکستری ، انگشتش را دایره وار از شیشه بیرون آورده و رنگین کمان را نشان می دهد ، دلش می خواهد که همه کسانی که دوستشان داشت و دارد ، نیم دایره بارانی هفت رنگ را ببیند ، اما حیف ...،   ذهنم دنبال کلمه می گردد ، گویا خیال باریدن دارد ، می شوم که سکوت دنیای کلمه هاست ، دخترک ! قطره های باران بوسه های پی در پی اند بر روی شیشه ،و بالاخره ، قطره های بارانی که به خورشید تعظیم می کنند ، و دخترک را دوباره و هزار باره به زندگی امیدوار می کنند ، متشکرم آسمان آبی مهربان ، متشکرم باران و متشکرم خورشید عزیزم که برای رزو تولدم بهترین هدیه را بمن دادید ،

۲۴/۲

۱۵۰ دقیقه مانده به ۲۶ سالگی

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مانا پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:28 http://sabztoii.persianblog.com

قربونت برم تولدت مبارک عزیزم.

بلانش جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 21:05

همسنیم که ! تو هم متولد ماه می؟! :) ایول!

زهرا سه‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 14:36 http://nataze.blogfa.com

چه خوب شد که آمدی ٬ در این فصل که سال نو می آید
تولدت مبارک.

Alireza چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:22

tavallodet mobaraak honarmande kuchak

عرفان سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 18:47

وقتی به دنیا امدم گفتند که خدا همیشه با من است ای غم نکنه تو خدای منی؟ت و ل د ت م ب ا ر ک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد