بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سرمست

انرژی شما را نگه داشته ام برای روز مبادا که همه روزهایم مبادا باشند . جلوی دنیا می ایستم و نمی گذارم شادیم را بگیرد . به موقع اشک می ریزم و به موقع می خندم . سر کلاس داستان نویسی فکرم باز هم خیالبافی می کند ، روی برگهای پارک شفق می دوم تا برسم به کلاس . مثل همیشه دیرم شده . اما این دو ساعت را احساس نمی کنم و تمام ذهنم می رود به اینکه چگونه بنویسم  و حالا هفته خوب بیاری من شروع می شود که کتی جون همسایه کوچه بالایمان باشد و بغل دستم توی کلاس نشسته و جالب است که فامیل توست و تو را می شناسد . تو که حالا برایم غریبه ای بیش نیستی و اگر از کنارم بگذری ، نمی شناسمت  و من را تا دم در می رساند . کافه پیانو را تمام کرده ام و رفته ام سراغ کتاب بعدی .زمان کند و تند می گذرد . هنوز بازنگشته اید و من دلم می خواهد نفس شما را عمیق بو بکشم .

نظرات 1 + ارسال نظر
سیما پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:05

تو در مورد کی حرف می زنی؟ چرا برام نگفته بودی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد