بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آیا من زن زندگی هستم ؟

 آیا من مهربان هستم ؟ آیا من با کمالاتم ؟ 

زن نشسته بود روی مبل و از عروسش می گفت ، که خیلی خانوم است ، با حجب و کمالات است ، مهربان و زن زندگی است و من نگاهم را دوخته ام به گلهای شاه عباسی قالی ، و به همکلاسی هایم فکر می کردم که همگی بعد از مدتها دور هم جمع شده بودند .تلفن می زنم و کژال بر می دارد ، آنقدر سر و صداست که مجبور می شوم داد بزنم ، خانه اشان را عوض کرده اند و بالاخره مدرک دکترایش را گرفت و هنوز در دانشگاه واحدهای مدیریت را تدریس می کند ، وقتی از شاگردانش می گوید خنده ام می گیرد ، آخر درس دادن به کسانی که کلی ازت بزرگترند خیلی سخت است ، می گویم گوشی را بده به اولین نفری که می بینی و زهرا براتی را می بیند، می خواستم بگویم هنوز وقتی عمویت - مجری تلویزیون است - را می بینم یادت می کنم و چه شیطانی ها که در مدرسه با ابهت رفاه نمی کردیم و ... اما زبانم می پرسد چند تا بچه داری ؟ می خندد و می گوید یکی . حال و احوال و بعد گوشی را می دهد راحله ، صدایم را نمی شناسد ، آه راحله ، ما چقدر تلفنی حرف می زدیم ، چطور صدایم را نمی شناسی دختر ؟ الان دو تا بچه داری و من که در جریان زندگی خودمم را بکل فراموش کردی ! تا نامم را می برم تو می پرسی سلیمه چطور است ؟ و من می گویم الان یک پسر تقص شیطون دارد و می خندی . آخرین بار که دیدمت پوشیه زده توی ترمینال بود وقتی به مسافرت می رفتم و بعد از آن دیگر ندیدمت . شاید نه سالی بشود . بعد هاجر گوشی را می گیرد . آنقدر مشغول درس است با اینکه در یک دانشگاه هستیم اما خیلی وقت است ازش خبری ندارم . از آبان تا حالا . موقع پایان نامه فوقش است و گفت به زودی در سوره همدیگر را می بینیم . گوشی را می سپرد به حانیه . ذوق زده از شنیدنم ، می گوید دلتنگ صدایتان و من یاد تو می افتم ، آخر تو یکبار همین جمله را توی گوشم زمزمه کردی ، البته گوش سالمم .  به جای من دارد در روشنگر زبان درس می دهد و هر بار سارا را می بینم - به روشنگر می رود- به من از جانب حانیه سلام می رساند و من هم متقابل . می پرسد چه می کنی و من می گویم مشغول درس و زندگی . زهرا نفر بعدی است . وقتی می گوید سه ماهه حامله است باورم نمی شود . می گوید فوق لیسانس می خواهم چه کنم و یک ماهی می شود دیگر سرکار هم نمی رود . سمیه ذوق زده است وقتی صدایم را می شنود ، ما سه سالی با هم در یک سرویس بودیم ، وقتی می پرسم هنوز خانه اتان آنجاست ، در جواب می گوید نه . می گویم بالاخره دکتر شدی ؟ با خنده می گوید بله ، چه دکتری خانوم دکتر ؟ دندونپزشک ، مطبت کجاست بیاییم ، هنوز مطب نزده ام ، دارم طرحم را می گذرانم ، می خندم و شماره موبایلش را می گیرم از بس رند است یادش رفته ، چطوری دکتر شدی خانوم دکتر ؟ می خندد و می گویم هر وقت می آیم لادن بستنی بخورم یاد تو می افتم بچه محل ، می گوید خانه شما عوض شده ؟ می گویم نه . پس بلدم . میگویم پس بیا .نام کسانی که توی مهمانی اند را می برد ، صدف ، هدی ، شیما ، زهرا ، مرضیه ،دلم می خواهد آنجا باشم ، مثل دور تند قیافه ها و صداها را به یاد می آورم ،هیچ صدایی تعییر نکرده ، صورتها را نمی بینم اما می توانم حدس بزنم ، همه خوشگلتر و جا افتاه تر شده اند ، مخصوصا ً آنها که ازدواج کرده اند . به هدی می گویم بلاگت را می خوانم ، ذوق زده می شود ، می گویم اون ور آب خوش می گذرد ؟ دکتر شدی ؟ می گوید هنوز تازه اول راهم .چرا ازدواج نکردی ؟ می خندم و می گویم دفعه دیگه که اومدی یه نفر با خودت بیار . یک هفته دیگر بر می گردد کانادا  و مرضیه آخرین نفری است که حرف می زند ، یادم نمی آید تا به حال با مرضیه تلفنی حرف زده باشم ،  اما صدایش را می شناسم ، می گویم چند بار دیدمت دم برلیان ، تعجب می کند و چند تا خبر دیگر هم از خودش می گویم . با حیرت می گوید از کجا می دونی بلا ؟ وقتی می گویم برادرش با پسر خاله ام دوست است ، می فهمد از کجا ، 

زن هنوز نمی داند که من زن زندگی نیستم ، هنوز نمی داند که تمام زندگیم پر از هیجان و اتفاقهای جورواجور بوده و زنی نیستم که توی خانه بنشینم ، غذای خوشمزه بپزم ، بچه داری کنم ، هنوز نمی داند ،نمی داند که همکلاسانم ازدواج کرده و بچه دارند و من هنوز زن زندگی نشده ام .

نظرات 10 + ارسال نظر
من پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 19:49 http://stabrag.persianblog.ir/

سلام...
چهارشنبه...ما هم دور هم بودیم بعد از مدت ها ...همکلاسی دوران دبیرستان... تقریبا همه زن زندگی بودن و شدن ..حرف بچه بود و بچه داری..
عجب ...هی ...عجب...
این روزا میبینیم ..تقریبا مچاله ...
چقدر دلم می خواست مثل شخصیت کتابای سامرست موام یهو همه چی رو ول کنم و برم .. برم و برم و برم و برم ...

هستی‌ جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:55 http://hastinike.blogspot.com/

ن زندگی‌ بودن خیلی‌ مهمه؟ باید بود؟ باید شد؟

سیما جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:48

اصلا نگران نباش چرا اونجا نبودی. دوست هایی که سال و ماهی نبینیشون و حتی تلفن هم نزن باز دیدنشون همین یکبار است. حالا چرا نرفتی تا خیالت راحت بشه که هیچی توی دنیات تغییر نمی کنه؟

[ بدون نام ] جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:01 http://simrang.blogfa.com

اگه تونستی یک سر به وبلاگ من بزن. نمیدونم خبر داشتی یا نه؟ اما فکر می کردم شاید دوستت بهت گفته باشه. من که این جند وقته انقدر کم دیدمت که فکر می کنم داریم به دوره دوری ها نزدیک می شیم.

مولود جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 20:58

آدما موجودات عجیبی هستن. فقط کافیه مجبور بشن اونوقت حتی وسط دریا یه درخت میبینن.
نگران نباش گلم،شما هم زن زندگی می شی. فقط کافیه مجبور بشی.

عمه خانوم شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:05

نمیدونم این شمایی که مینویسی کی هست ولیکن میفهمم که بخوای و نخوای بالاخره زن زندگی خواهی شد...

آبگینه یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:17 http://marmarmary.blogfa.com/

زن بودن یعنی لطافت که تو داری یعنی عشق یعنی اون چشمهایی که تو داری یعنی شمرده شدن نفس ها یعنی هنرمندی هات اون دو تا گنجشگ خوشگلها که دارن هر روز تپل تر میشن تو بشقای مسی قلم زنیت عزیزم آن کس که تو را یافت همه چیز را یک جا باخت به چشمانت به عطر نفس هایت.........

هستی‌ یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:33 http://hastinike.blogspot.com/

وقتی‌ نوشتت رو میخونم یاد دوستهای خودم مافتم، اونها هم همینطور. زندگی‌‌ها فرق میکنه، نه؟ معنیش این نیست که یکی‌ بهتر از دیگریه.

شهاب یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:06 http://mobasheri.khazzeh.com

بنده‌ی خدا آن «زن» گرامی که همین طور باید در انتظار بماند! ؛)

یه زن جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 21:00

منم زن زندگی نیستم و نمیخوام بشم!
نمیخوام زن زندگی بشم! نمیخوام بوی پیاز داغ و قورمه سبزی بدم و شوهرداری و بچه داری بشه مهمترین دغدغه هام! من یه زن مستقل و آزاد و شادم که فقط واسه خودم زندگی میکنم;-)

اما الان مهمترین چیز زندگیم دخترمه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد