بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نوش!

زن خسته از راه رسید و با آنکه کلید داشت ، زنگ زد . مرد در را برایش باز کرد ، بی آنکه حرفی بزند رفت توی آشپزخانه تا ظرفهای مانده از ناهار را جمع کند . زن روی یکی از مبلهای راحتی کنار اُپن آشپزخانه ولو شد ، روسری اش را برداشت ، کفشهایش را درآورد و چشمهایش را بست . مرد که داشت ظرفها را مرتب می کرد ، پرسید : چی می خوری ؟ زن همانطور که چشمهایش بسته بود گفت یه چیز خنک . و پاهایش را روی میز مقابل مبل دراز کرد .

مرد یک لیوان شیشه ای بلند از کابینت درآورد و روی اُپِن آشپزخانه گذاشت . مرد گفت یه چیزی تعریف کن . زن گفت دیشب خواب بدی دیدم . و مرد سریع همانطور که در دهانه یخچال ایستاده بود و شیشه شربت آماده در دستش بود ، گفت خواب دیدی من مُردم ؟ زن تکانی به خودش داد انگار که شوکه شود . پاهایش را آرام از روی میز بلند کرد و رویش را به سمت مرد برگرداند .حالا مرد داشت با دقت فراوان توی لیوان شیشه ای شربت می ریخت و انگار گوشش منتظر بود تا زن حرفش را ادامه دهد . زن نگاهش را به مرد دوخت و گفت : تو همیشه فکرمو می خونی ، لعنتی و لعنتی اش را آرام گفت تا مرد نشنود . مرد چند تکه یخ از توی قالب بیرون آورد . آب خنک به شربت اضافه کرد . زن ایستاد و پای برهنه به اُپن تکیه داد . دستش را دور لیوان بخار کرده از سرمای یخ گذاشت ، مرد گفت دوست داری توش لیمو ترش هم بریزم ؟ زن تعجبی نکرد و گفت : شربت آلبالو با لیمو ترش ، تازه یاد گرفتی ؟مرد خنده کوتاه خشکی کرد که مو بر اندام زن راست شد و ترسید . مرد لیمو ترشی سبز از یخچال درآورد و شست و توی بشقاب با وسواسی فراوان به دو نیم تقسیم کرد ، یک نیمه اش را برداشت ، کمی با انگشتان دست راستش فشار داد تا هسته هایش بیرون بیاید و با نوک چاقوی آشپزخانه آنها را در بشقاب انداخت ، آرام با دو انگشت شست و سبابه لیمو را گرفت و توی لیوان فشار داد . زن آرام و ساکت فقط نگاه می کرد ، انگار اولین بارش باشد شربت درست کردن مرد را می دید .قطره های لیمو توی آب می چکید و زن به دستهای مرد خیره شده بود . لبانش قفل شده بود به هم و انگار دیگر دلش نمی خواست خوابش را تعریف کند .توی ذهنش از دستان مرد چندشش شد . گرمای همین دستها سیلی می شد و بر زندگیش تازیانه می زد و هیچ جوری نمی توانست از آن خلاص شود . مرد داشت با چاقو لِرد های  لیمو ترش را داخلش فشار می داد و دوباره بین انگشتانش می گرفت و باز فشار می داد تا آخرین قطره های آب لیمو از آن خارج شود . زن گفت داشت برف می بارید . برفی آرام و سبک و من داشتم رد خون روی برف را تعقیب می کردم تا رسیدم به یه جنازه . صورتش پوشیده بود . دست بردم و پارچه را از روی صورتش برداشتم . دیدم ، دیدم خودمم ...زن نفسش را داد بیرون . مرد دیگر دست از فشار دادن لیمو کشیده بود و به حرفهای زن گوش می داد . مرد گفت خب بقیه اش ؟ و زن هیچ نگفت . مرد چاقو را برداشت ، حلقه باریکی از نیمه دیگر لیمو برید و روی لبه لیوان گذاشت .قاشق بلندی درون لیوان گذاشت و لیوان را روی بشقابی قرار داد و بشقاب را دست زن داد . مرد دندانهایش را نشان زن داد و گفت تا حالا یه همچین شربتی نخوردی ؟ و زن که می خواست آشفتگی اش را فراموش کند ، بزور لبخند زد و گفت : نه  نخوردم . با هم روی کاناپه دونفره نشستند ، تنگ و مرد دستش را برد پشت کمر زن و زن را نزدیک خودش آورد . زن می خواست خودش را رها کند اما نتوانست . شربتش را هم زد و جرعه جرعه نوشید . مرد دستش را از حلقه کمر زن باز کرد . بلند شد و پرده ها را کشید و چراغها را خاموش کرد . زن روی کاناپه دراز کشید و چشمهایش را بست .

فردا صبح زن دیگر بیدار نشد .      

نظرات 3 + ارسال نظر
پژمان یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:26 http://shaerane.blogsky.com

داستانهای قشنگی می نویسید ولی در پایان اکثر داستانها شخصیت اصلی به خواب مرگ فرو می رود.

چرا؟

هستی‌ یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:12 http://www.hastinike.blogspot.com/

چقدر عجیب، چقدر ساده...اما تو خوب جزئیات رو تعریف میکنی‌

shahab پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:58 http://mobasheri.khazzeh.com

برای این نوشته‌ات فکر کنم تو گودر بود که نظر دادم.
خوب و پرورده بود. یک نوشته‌ی چاق چاق!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد