بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مادرت می گوید من در ضمیر ناخوادآگاهم همیشه با توام . راست می گوید . من هرشب خواب تو را می بینم ، مرغ مینای من که بازگشته ای و به من زنگ می زنی که آمده ای ایران .آن شب برای  born آن روزی را تعریف می کردم که دبیرستان با هم رفته بودیم مشهد و من تب کرده بودم و تو بالای سرم بودی . چقدر دوست دارم باز هم تب کنم . باز هم هذیان بگویم . دیوانه باشم .وقتی تب می کنم جایی بین زمین و آسمان معلق می مانم .born گفت حالا ده سال دیگر از امشب حرف می زنی ، وقتی توی اتوبان می روی و کنار دوستی ، کسی نشسته ای از امشب حرف می زنی . نمی دانم بعضی روزها هیچ وقت گم نمی شوند . هیچ وقت از ذهنت پاک نمی شوند ، و این گاهی دردناک است .چه زود دارد یکسال می شود از آن روزها... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد