بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مسافر من

دلم می خواست می آمدم خانه ات ، نبودی ، نیستی ، بهت احتیاج داشتم ، باید حرف می زدم ، حرف هایی که فقط باید به تو بگویم ، کیلومترها فاصله داری و دلت حسابی تنگ شده و گرفته ، آنجا هم هیچ فرقی برایت نداشته ، می گویی از جوانیت اسفاده کن و نگذار وقتت بیهوده تلف شود ، بخوان و بخوان . و من خوشحالم که عادت مطالعه شبانه ام بازگشته ، می گویم تو متفاوتی ، با همسن و سالهایت فرق می کنی ، فکر و باورت فرق می کند ، پس بیخودی سرخورده نباش و غمگین نشو از چند تا حرف ساده ، خیلی راحت بحث کن .من زن های بسیاری همسن تو کنارم هست اما فقط با تو این چنین صمیمی و دوستم ، الکی هم ازت تعرف نمی کنم ، قوی باش ، حالا به جای اینکه من حرف بزنم ، تو حرف زدی و سبک شدی ، این یک ماه را هم خوش بگذران و به هیچ چیز فکر نکن .

حال گیری

+ دلم تنگ شده ، 

- اگه راست می گی شب بیا پیشم و الا بیخود طوفان احساس برپا نکن ،

سوال بی جواب

چرا باید از رفتار و اعمال یک مرد به میزان علاقه اش پی برد ؟ چرا در کنار کارهایش با یک جمله ساده نمی گوید دوستت دارم ؟ و از همین جا همه سوءتفاهم ها را به جان زن می اندازد .

از مرز پرگهر

/ فروغ فرخ‌زاد

فاتح شدم!
خود را به ثبت رساندم!
خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم
و هستی‌ام به یک شماره مشخص شد
پس زنده ‌باد ششصد و هفتاد و هشت
صادره از بخش پنج، ساکن تهران
*
دیگر خیالم از همه‌سو راحت است
آغوش مهربان مام ‌وطن
پستانک سوابق پُرافتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقة قانون

آه‌، خیالم از همه‌سو راحت است
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره، با اشتیاق
ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را
که از غبار پِهِن
و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود
درون سینه فرودادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم:
«فروغ فرخ‌زاد»
*
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتی‌ست زیستن،‌ آن هم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو
پس از سال‌های سال پذیرفته می‌‌شود

جایی که من
با اولین نگاه رسمی‌ام از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم
که حقه‌بازها همه در هیئت غریب‌ گدایان
در لای خاکروبه‌، به‌دنبال وزن و قافیه می‌گردند
و از صدای اولین قدم رسمی‌ام
یک‌باره از میان لجن‌زارهای تیره، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن، خود را
شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر درآورده‌اند
با تنبلی به سوی حاشیة روز می‌پرند
و اولین نفس‌ زدن رسمی‌ام
آغشته می‌شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجات عظیم پلاسکو...
*
موهبتی‌ست زیستن،‌ آری
در زادگاه شیخ ابودلقکِ کمانچه‌کشِ فوری
و شیخ ای‌دل‌ای‌دلِ تنبک‌تبارِ تنبوری
شهر ستارگان گران‌وزنِ ساق و [...] و پشت جلد و هنر
گهوارة مؤلفان فلسفة «ای بابا، به من چه، ولش کن»
مهد مسابقات المپیک هوش وای!
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می‌زنی، از آن
بوق نبوغ نابغه‌ای تازه‌سال می‌آید
و برگزیدگان فکری ملت
که وقتی در کلاس اکابر حضور می‌یابند
هریک به روی سینه ششصد و هفتاد و هشت کباب‌پز برقی
و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند
که ناتوانی از خواص تهی‌کیسه بودن است، نه نادانی
*
فاتح شدم، بله فاتح شدم!
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه با افتخار
ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می‌افروزم
و می‌پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامی
درباره فوائد قانونی حیات، به ‌عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگی‌ام را
همواره با طنین کف‌زدنی پرشور
بر فرق ‌فرق خویش بکوبم
من زنده‌ام
بله، ماننده زنده‌رود که یک‌روز زنده بود
و از تمام آن‌چه که در انحصار مردم زنده‌‌ست، بهره خواهم برد
من می‌توانم از فردا
در کوچه‌های شهر که سرشار از مواهب ملّی‌ست
و در میان سایه‌های سبک‌بار تیرهای تلگراف
گردش‌کنان قدم بردارم
و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار
به دیوار مستراح‌های عمومی بنویسم:
«خط نوشتم که خر کند خنده»
من ‌می‌توانم از فردا
هم‌چون وطن‌پرست غیوری
از ایده‌آل عظیمی که اجتماع
هر چارشنبه بعدازظهر، آن را با اشتیاق و دلهره دنبال می‌کند
در قلب و مغز خویش سهمی از آن داشته باشم:
هزار هوس‌پَرور هزار ریالی
که می‌توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش
یا آن‌که در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی
آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید
من می‌توانم از فردا
در پستوی مغازة خاچیک
بعد از فروکشیدن چندین نفس ز چند گرم جنس دست‌اوّل خالص
و صرف چند بادیه پپسی‌کولای ناخالص
و پخش چند یاحق و یاهو و وغ‌وغ و هوهو
رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله‌های فاضل روشنفکر
و پیران مکتب داخ‌داخ تاراخ‌تاراخ بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنة یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسماً به زیر دستگاه تهی‌دست چاپ خواهد رفت
بر هردو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اشنوی اصل ویژه بریزم
من می‌توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مَسند مخمل‌پوش
در مجلس تجمّع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من تمام مندرجات مجلة هنر و دانش
و تملق و کرنش را می‌خوانم
و شیوة «درست نوشتن» را می‌دانم
من در میان تودة سازنده‌ای قدم به عرصة هستی نهاده‌ام
که گرچه نان ندارد، اما به جای آن
میدان دید باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیایی‌اش
از جانب شمال، به میدان پُرطراوت و سرسبز تیر
و از جنوب، به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پرازدحام به میدان توپخانه رسیده‌ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش
از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قُوی قَوی‌هیکلِ گچی
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
ـ آن‌هم فرشتة از خاک و گل سرشته
به تبلیغ طرح‌های سکون و سکوت مشغولند
*
فاتح شدم، بله فاتح شدم!
پس زنده ‌باد ششصد و هفتاد و هشت صادره از بخش پنج، ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آن‌چنان مقام رفیعی رسیده است که در چارچوب پنجره‌ای
در ارتقاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته‌ست
و افتخار این را دارد
که می‌تواند از همین دریچه نه از راه پلکان خود را
دیوانه‌وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند
و آخرین وصیتش این است
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه‌ای به قافیة کشک در رثای حیاتش رقم زند!