بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

این بار کسی نبود که کتاب را جلوی صورتم بگیرم ، خانواده پاسکوآل دوآرته گریه ام می اندازد ، کتاب از نیمه گذشته ، شب به نیمه نرسیده ، مست انگورهای دلتنگی و اندوه یکباره سراپا لباس غم تنم می کند . چه شبهایی را طی می کنم ، منی که تنهاست ، و کلمات را دیگر بر زبانم نمی آورم ، دیگر از گفتن دلم تنگ شده است و دوستت دارم وحشت می کنم ، که به هر که گفتم ، از دستش دادم . خوشی اش برای آنها که فهمیدند و دلتنگیش باشد برای من ، از مرگ می ترسم ، شاید برای اینکه زندگی الانم را درست و حسابی دوست ندارم ، از فراموش شدن وحشت دارم  ...هیچ کس نیست ، در این شبهای گرم ، یخ کرده ام ، پیرزن هم میخندد و می گوید چقدر دستهایت سرد است و من فقط لبخند می زنم ، مثل آن موقع که برای بچه گربه های حیاط غذا می گذارم و وقتی مادرشان می آید تازه می فهمند . مادرشان به من زل می زند و بچه ها مشغول خوردن . به چشمهایم خیره شده و من نمی دانم چرا گریه ام می گیرد ، حسم را میفهمد ؟ بچه ها سیر شده اند و توی باغچه بازی می کنند ، مادر جای غذا را که خالی است لیس می زند و بچه گربه کوچکتر هی خودش رالوس می کند و مادرش را می بوسد . همانطور که فروغ می خواند من گریه می کنم و شادی بچه گربه ها را تماشا می کنم از پشت شیشه .

نظرات 1 + ارسال نظر
born جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:00

ترس از مرگ یعنی عشق به زندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد