بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۲۳خرداد 88

نفهمیدم که امتحان زبانم را چطوری دادم ، حالم خیلی بد بود ، مثل بقیه بچه ها ، همه توی حیاط جمع شده بودند ، همه یک جورایی بهت زده و شوکه ، نمی توانستم باور کنم ، فقط حرف می زدیم که یادمان برود اما نمی شد ، لحظه به لحظه خبرها بد و بدتر می شد ، مگر می شد ، غیر قابل باور بود ... 

عصر توی خیابان جایی داشتند به خاطر انتخاب رئیس جمهورشان شربت و شیرینی می دادند ، فریاد زدم این شیرینی خوردن ندارد و بقیه بغضم را توی ماشین زیر بارانی که می بارید روی شیشه ، گریه کردم . 

و این تازه آغاز ماجرا بود . تو رفتی . و ما نمی دانستیم فرداهای خونینی در انتظارمان است . 

این یکسال چه سخت گذشت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد