بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نمی دانم وقتی من چراغ را خاموش می کنم و توی رختخوابم دراز می کشم ،پتو را تا روی شانه هایم می کشم ، به تاریکی عادت می کنم ،شروع می کنم به فکر کردن ، فکر هایی که مثل ابرهای ولگرد پراکنده و آزادند ، تو را مجسم می کنم که چکار می کنی ، یا وقت هایی که شادم یا حتی جمعه وقتی محکم روی کاشی های استخر خوردم زمین ، آن لحظه ها کجای قصه من بودی ؟ هیچ تصوری از این ندارم که هم زمان به هم فکر کنیم ، نشده ، نمی دانم ، شاید بشود ، توی خوابهای هم سرک می کشیدیم یا چه می دانم توی فکرهای هم . 

با نازی از تو می گویم ، با هم حرف می زنیم ، از شادی بعد از گرفتن کتاب و نامه ای پست شده در غربت، و تنهایی که هیچ کس متوجه آن نیست ،  

من شاید اولین باشم برای تو و تو اولین برای من .

نظرات 4 + ارسال نظر
بتی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:49

ای جانممممممممم !!!!

جلال دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:03

اولی و آخریش زیاد مهم نیست.. با هم بودن بهتره!

hasti جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:16 http://hastinike.blogspot.com/

اولین بودن هم زیباست هم ترسناک. اینکه اول باشی‌ و همیشه در خاطر بمونی، شکوهمنده اما دردناک.

آبگینه جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:08

شروع لحظه ای زیباست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد