بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کابوس

روی تختم ولو شده ام با موهای نمناک و خواب می بینم . خواب هانیه ح . یکی از بچه های مدرسه . که دختر کوچولوی سه ساله اش بزرگ شده و عجیب رفتارش مثل آن موقع های مادرش . بی توجه به حرص خوردنهای مادرش راه خودش را می رفت . من و چند نفر دیگر به دنبالش برای نصیحت کردنش . حرف به گوشش نمی  رود . چرا این دختر حرف گوش نمی دهد ؟به کی رفته ؟ به مادرش ؟ دوم راهنمایی بودیم و یادم می آید خاله هانیه فوت کرده بود و آنچنان گریه می کرد که مور مورم می شد و همه اش حرف از افسردگی می زد و من آن روزها نمی فهمیدم افسردگی یعنی چه . چیزی که سالهای دهه 80 به سراغم آمد و در خواب یاد آن روزها افتاده بودم و دختر هانیه که انگار مثل مادرش شده بود ... نمی دانم و از خواب می پرم . در وسط تخت دو نفره ولو شده ام به حالت اریب و همه تخت را گرفته ام و عجیب فکر خوابم . 5 شنبه بود که از جلوی مدرسه ، کتابفروشی میترا و حوالی آنجا رد شدم و یاد روزهای مدرسه افتادم . هنوز پنجره ها همان بودند و فقط آیفون تصویری گذاشته بودند . دالان تاریکی که روز اول توی ذوقم زد ولی بعد روزهای مهم زندگیم را آنجا طی کردم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد