ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اشک توی چشمهایم جمع می شوند ، وقتی توی اتاقم در خانه پدری ، بعد از مدتها می آیم . به خودم می گویم من مال اینجا نیستم . و بغض می کنم و دلم می خواهد همانجا زیر پتوی همیشگی ام از سرمای زمستان بلرزم و زار بزنم و کسی صدایم را نشنود . اما زمان نیست . دیگر زمان من ، منی که اینجا زندگی می کرد ، نیست .چقدر سخت است که حتی دیگران این را به تو با زبان و بی زبان می گویند . و من درد می کشم . درد دوری از همه چیز و همه کس . و این را نمی توانم به کسی بگویم .
هوا گرم هست
من گرم تر از هوا
نه من داغم که هوا گرم هست
فقط یک حوا داغی آدم را می فهمد
سهم من گم....درد...نمی توانم به کسی بگویم
آخ که آتش زدی