بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از دیروز صبح پای چپم گرفته و ماهیچه ساقم درد می کند . همیشه ها توی خواب می گرفت ، یا وقتی شنا می کنم و بعد با کلی مصیبت به درد می پیچیدم و خوب می شدم . الان راه که می روم درد می کند .حوصله ندارم . حوصله هیچ و هیچ کس . مانده ام توی خانه و باز دوساعتی سوسک کشتیم و گریه ام بند نمی آمد .

مقصد

دلم گرفته بود  و چراغ های راهنمایی و خطر چشمم را می زد و آب می انداخت . به خانه رسیدم . ایوان نداشتم که بروم و بر پوست کشیده شب انگشت بکشم . تا می آیم به خانه مامانم عادت کنم باید برگردم . مامانم اصلا دلش نمی خواست بروم . اما من بهانه گلدانهایم را داشتم . بوی عطر بابا ماند روی صورتم و تا برسم خانه توی سرم بود . حالا همه اش فکرهایم می رود به سوی از دست دادن . لحظه ها برایم مثل چیزی با ارزشند که نباید به راحتی از دستشان بدهم . می آیم و می روم . می مانم و باز می روم . و بغض از دم غروب چنگ انداخته . خودم را آرام می کنم که باید بگذری و خوش بگذرانی و بهترین باشی و بهترینها را بخواهی . سخت است اما من پافشاری می کنم که همه را داشته باشم . خوبیها و خوشیها حتی اگر فقط یک کیک پر از توت فرنگی خوشمزه باشد برای تولد مادرم . یا خنده های پدرم وقتی برایش جوکی می خوانم .

دومین روز فصل نو

فنجانی که هدیه از بهترین دوست و روزهای خوبم است - رویش نوشته: چیز زیادی نمی خام فقط پیشم بشین - را چای می ریزم ، یک چوب دارچین هم می اندازم . دستهایم بوی آبگوشت می دهند .از وقتی کلاسهای تابستانم تمام شده و کلاس تازه ای شروع نشده وقت دارم که وقت تلف کنم . توی خانه لم بدهم و پاهایم را دراز کنم و تلویزیون تماشا کنم .البته دیروز به سرم زد که کشوهایم را مرتب کنم و کیف داشت . مرتب شدند . بلوزها و لباسها، دامن های کوتاه و بلند ، شلوارک و شلوارها . دست درد گرفتم . لباسهای شسته را به چوب لباسی زدم . زیر تختم هر چی که خواسته بودم دیده نشود ، چپانده بودم . مرتب کردم . سی دی ها ، ملافه های اضافی و روتختی سنگین تختم را جمع کردم . و هر جا را که می شد گردگیری کردم . امروز هم خانه بودم .می دانستم مامانش همین حوالی کلاس دارد و بین کلاسهایش - زمان ناهار - خالی است . اس ام اس زدم که ناهار بیاید ، مهمان باشد . تصمیم گرفتم نان تازه سنگک دو رو خشخاشی بخرم و آبگوشت بار بگذارم .حدود ظهر آمد و سه هم رفت . با هم ناهار خوردیم و من به خاطرات تکراری و غیرتکراریش لبخند می زدم . خوب بود . همین .

رهایی

فکر کردم گیر افتادم . بین ساعت ها . بین زمان . در این زندگی . گیر افتادم . چقدر ساعت است که باید به عقب برگردند . کاش همیشه می شد به عقب برگشت . از آینه به عقب نگاه کرد یا ساعت را کشید عقب و دوباره و دوباره . از این گیرافتادگی بیرون می آمدم . ساعت دیواری را تمیز می کنم و به عقب بر می گردانم . ساعت گازآشپزخانه را باید درست کنم . ساعت ماشین . ساعت مچی . انگار فقط ساعت این کامپیوتر دستی خودش فهمید و به عقب برگشت . بهم نگاه کرد و اشکهایش سر خورد روی لبهایش و به من فکر کرد و گفت : همیشه پیشم بمون . و من گفتم باشه . و با انگشتم ، اشکش را روی صورتش نقاشی کردم .توی این فکر بودم که با هر بهانه / یکبار آسمان را بیارم تو خونه . حواسم نبود که به تو فکر کردم / خوده آسمونه ... ساعتها و زمانها توی سرم دنگ دنگ می کنند . مال اینجا هستم ؟ مال این زندگی ؟ و به تو فکر کردم که بارون بباره . دوباره . دوباره . خوابم نمی برد . یک سوسک را جارو کردم . روی یک سوسک تار و مار را خالی کردم . همه اش می ترسم خودم هم یک روز تبدیل بشوم به یکی از این سوسکها . گیر بیفتم زیر دمپایی و له شوم . شاید الان هم له شده ام و خبر ندارم . الهی همیشه کنار تو باشم . الهی همیشه بمونی کنارم . چراغها را خاموش کردم و گیر کردم توی تاریکی . مامانم ظهر گفت بیا بریم امامزاده و غبار رو از روی دلمون برداریم . من پرسیدم مگه غبار داره ؟ و نمی دانستم چقدر تاریکم . تاریک تاریک . برای رهایی ام دعا کن .
پ ن : دوست داشتم ( محسن چاووشی )