صدای گریه اش از توی اتاق خواب می آمد. بلند می گفت :"خدا، خسته شدم می خوام برم خونه مامانم. "صدای گریه دختر و نوزاد تازه بدنیا آمده اش بند نمی آمد.دلم هری ریخت .از اتاق بیرون آمدم و دعا کردم دخترک بیدار نشود.
زن همسایه چشمهای سبزی دارد. اول فکر کردم دوتا بچه دارد .ملیکا و کسرا. اما بعدها فهمیدم او هم مثل من منتظر بوده است.
اخ...دلم برای زن همسایه با آن چشمهای قشنگش سوخت....
سلمای عزیز را باز هم ببوس
عزیزم مرسی
انقدر درگیر پستای بالام ک نفهمیدم چی شد این نوشته!!!
سلما کی بدنیا اومد؟
الان چند ماهشه؟
معنی اسمش چیه؟
روزای اول تولدش چ حسی داشتی ؟
از پدر سلما هم چیزی نوشتین یا نه ؟
من اینهمه مدت کجای زندگیم بودم؟
چرا افسرده م؟
چرا میام نت و ب وبلاگای دوستام سر نمیزنم؟
بقیه ی دوستام الان زندگیشون چطوره!!!
......
حس عجیبی دارم.....
دیگه مخم نمیکشه
عیب نداره.مرسی که اومدی
19تیر بدنیا اومد
الانم واکسن 4 ماهگیشو زده