همین طور که با دخترک حرف می زنم و می نویسم ، او هم دمر خوابیده ، جوری که آدم دلش می خواهد بخوردش ، و صورتش را چسبانده به زمین و دو تا انگشتش را کرده توی دهانش و به من زل زده و همین طوری یکهو می خندد .حالا دستش را برده زیر چونه اش و گاهی حرف می زند و می خندد باز و دلم ضعف می رود . دلم می خواهد ریز همه کارهایش را بنویسم که بعدا می پرسد مثلا در چهار ماهگی یا چند ماه بعدتر چگونه بوده و چکار می کرده ، برایش تعریف کنم . حالا گردنش را آورده بالا و با من حرف می زند و می خندد . ذوق می کند . منم جواب می دهم جان مامان . دیشب نمی خوابید و دلش می خواست باهاش بازی کنم . تسبیحم را بالای صورتش گرفته بودم و او با دستهایش دانه ها را می گرفت . بعد از چند لحظه بدون اینکه شیر بخورد ، خوابش برد . برایم عجیب بود چون همیشه با شیر خوردن خوابش می برد و این اولین بار بود که همین طوری می خوابید . الان با تعجب به لب تاپ خیره شده و باز هم به من می خندد . برای من این کارها که می کند بهترین اتفاقهای زندگیم است ، شاید برای شما عجیب نباشد و از خواندنم خسته شوید و بگویید باز هم که از دخترش نوشته . اما به خدا بهترین لحظات زندگیم همین هاست که با شما شریکش می شوم .
حالا انگار کمی جلو آمده .
سلام خانمی خوب.یه مادر بیشتر زندگیش میشه فرشته اش پس از او گفتن طبیعی است.عزیز ناز،منم یاد کودکی فرشته هام و شیرین کاریهاشون افتادم و از خوندنتون لذت بردم.ممنون که ما رو شریک کردید.
من هرچقدر به خواهرم گفتم واسه پسر گلش.وبلاگ بسازه نساخت:(
اصصصصصلا خسته کننده نیستن و خیلی هم لذت بخشن.
نمیدونم اون 4ماهگی ک نوشتین راسته یا برای مثال نوشتین!!!!یعنی زمان انقدر زود گذشته؟؟؟
باید برم پست های پایین تر رو بخونم.
هنگم!
... خیلی هم عالیه که می نویسی
ممنونم