دیشب خواب دیدم باد می آید . شاید شبیه همان باد و طوفانی که خرداد ماه وزید و همسایه بغلی را پرت کرد و هنوز هم در کما است . من روی زمین نبودم . بالاتر از بقیه آدمها پیچ و تاب می خوردم .شاید شبیه جادوگر کارتونها ، فقط چوب جارویی نداشتم .نیم متر بالاتر بودم که یکی از بچه های دانشگاه را دیدم که اسم کوچکش سیمین بود و هر چه فکر کردم فامیلیش یادم نیامد که صداش بزنم . صدایش زدم سیمین دانشور و خنده ام گرفته بود که ای بابا این که دانشور بزرگ نیست . فقط هم اسمند . و دیگر یادم نیست چه شد . فقط یادم هست سِلما هنوز داشت شیر می خورد .
سلما خانم گل چطور است؟ بوس به لپهای احتملن گل انداخته و صورتی اش. و اینکه چقدر خوب است مادر آدم اهل نوشتن باشد و آدم را با احساساهای خوب آشنا کند
سلما هم خوبه عزیزم . ممنونم از لطفت .بوس