بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نیمه اسفند

به لحظه های در کنار هم بودنمان فکر می کنم و همیشه یاد آن سه شنبه آخر سال می افتم که همه بچه های کلاس قرار گذاشتند کلاس شما را نیایند ولی من دلتنگ بودم و دلم می خواست حتی شده برای یک لحظه کوتاه ببینمتان.

دیر رسیدم.

وقتی رسیدم شما رفته بودید.

و بعدها از این فرصتهای طلایی را از دست دادم و بهشان فکر کردم.

زیاد.

زمان برنگشت.

من همان دختر پر از آرزو هستم، و بعد از ده سال هنوز برای دیدنتان دلهره می گیرم.

این احساس خودم را دوست دارم که هنوز گاهی به سراغم می آید.


امروز بهترین روز اسفند بود.

خورشید بازیش گرفته بود و ابرها می رقصیدند و نور رت می رقصاندند.

من زیر گلدانها را تمیز کردم.

برایشان موزیک گذاشتم. به شاخه ارکیده افتخار کردم که تا چند وقت دیگر گل خواهد داد. به لاله های سبز شده خندیدم.

و وقتی زیر باران نم نمی که می بارید با دخترکم می دویدم، احساس خوشبختی کردم.


من دنبال عشق بودم و نتوانستم خودم را راضی کنم و همیشه از این بخش خودم و زندگیم عصبانیم، 

لحظه هایی دارم که داد و فریاد می کنم و دلم می خواهد نباشم، اما فردایش که تنها می شوم انرژی رفته ام را دوباره بدست می آورم، با موزیک، با فیلم، با کتاب، و آشپزی و نوشتن.

بعد دوباره به خوشبختی فکر می کنم.

و به نقاط روشن زندگیم.

و شما یکی از آنها هستید.



تولدتون مبارک.

با احترام و عشق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد