بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چهار سال شد که مامانم.

چهار سال با تو معنا پیدا کردم.

وقتی از تو حرف می زنم،از کودکی می نویسم، یعنی وقتی من هم بچه بودم مثل تو خیال پرداز بوده ام. با خودم حرف می زدم. خاله بازی می کردم. عروسکهایم را ردیف می کردم. مامان می شدم. غذا درست می کردم. تلفن را برمی داشتم و با هیجان به دوست خیالیم زنگ می زدم و می گفتم سلام دوستم من امروز دارم میرم سینما.

و همه این تصویرها را از تو دارم. تو هر روز بازی می کنی و خسته نمی شوی.

از بازی و نقاشی و حرف زدن.

از دویدن، از اینکه صندلی بگذاری و دستهایت را چند بار بشوری.


از کودکی خسته نمی شوی.

کاش من هم توان تو را داشتم و می توانستم همیشه همراه بازیهایت باشم.

من مقاومت می کنم.

اما خدا را شکر می کنم که تو هنوز نیاموخته ای که صورت سنگی شوی. و احساساتت را پنهان کنی.

تو بلند می خندی، جیغ می کشی. فریاد می کشی، عصبانی می شوی. گریه می کنی. و بعد از چند دقیقه همه را فراموش می کنی.

تو به من می گویی مامان قشنگم، کلمه ای که تا به حال به مامانم نگفته ام.

ولی تو راحت تمام قربون صدقه های عالم را بهم می گویی. و من را غرق لذت و شادی می کنی.

من اینها را ذخیره می کنم برای سالهای پیریم.

زمانی که شاید از هم دور شدیم.

من تمام این لحظه ها را در دل و ذهنم ثبت می کنم و لحظه ای در دوست داشتن تو تردید نمی کنم.

تو دخترک منی.

تنها چیزی که در این عالم به من تعلق دارد و ندارد.

نوزده_تیر_نود_و_هفت

#تولددخترک


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد