بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوابم پرید، دخترک گفت آب. 

این روزهاى عجیب امسال هم با خوبى و بدى هایش مى گذرد. خودم را نگاه مى کنم که چه مى کنم ، چطور با قضیه کنار مى آیم، چطور به تعادل مى رسم، چطور تحملش مى کنم، مثلا وقتى از خانه خودمان راه افتادم که بیایم خانه بابا هى با خودم توى ذهنم در جنگ بودم و هی نکند مى آمد ، نکند آنجا بر اثر رفت و آمد تمیز نباشد، نکند دخترک طوریش شود، نکند خودم به کسی انتقال بدهم. و هزاران نکند که یکهو وسط اتوبان حکیم آنجا که دیگر از منطقه بیست و دو رد مى شویم و شهرتو مى شود به خودم آمدم که اینقدر نجنگ، مى روی آنجا و همه چیزهایی که در نظرت آمد ضدعفونی کن و بعد با خیال راحت بشین. با دخترک هم تند تند دستهایمان را شستیم و آن دیگری هم بهمان اضافه شده بود و کلی بازی کردیم و خندیدیم. همین را می خواستیم بعد از یک هفته در خانه ماندن و صبر کردن. بعد هر چه لازم بود شستم و کارى هم به مامان و بابا نداشتم. اولش بهم خندیدند اما بعد عادت کردند. شاید هم باور کردند که ایرادی ندارد. فکر تمام شد و جنگیدن تمام شد.

کاش همه ایران همینقدر وسواس نشان بدهند که اگر اینکار را بکنند تمام مى شود. به خدا که به زودی تمام مى شود.

رفته بودی بندر و من باد خوردنت را و ایستاده بر صخره کنار دریا را کیف کردم و دلم برایت رفت. و لحظه اى را کنارت ماندم. کاش کنارت مى ماندم اما نشد. مراقب خودت باش.

همیشه بر لبه پرتگاه ایستاده ایم... بر لبه ای که هم ترس دارد و هم خوش مى گذرد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد