بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

به نام پدر

یک هفته دیگر تولدش است،

من به این روزهایمان فکر مى کنم. 

هر سال وقتى کشوها را مرتب مى کنم چیزى به یادگار براى خودم برمى دارم.

همیشه یک کیف کوچک عجیب داشت که من عاشقش بودم. زیپش را که باز مى کردى پر بود از تسبیح و مهرهایی که اسمش را رویش هک کرده بود.

من عاشق تسبیح هایش بودم و دلم مى خواست مثل او تسبیح جمع کنم.

و تسبیح جمع کردم.

کیف تسبیحها و خودکارها و انگشترهای عجیب و غریب دیگر نیست.

به مرور زمان یکى یکى دورشان ریخت یا بذل و بخشش کرد.

نمى دانم مهرهایش چه شد.

آدمى تغییر مى کند. آرامتر و مهربانتر مى شود.

مى نشیند و سکوت مى کند. گاهى تماشا مى کند.

و دلتنگ مى شود.

و هى با خودش دو دو تا چهارتا نمى کند. مى بخشد.

امسال که باز رفتم سراغ همان کشوى خاطره ها، ساعتش را برداشتم . و بستم دور مچم. چقدر دوستش داشتم.

کى این ساعت را مى بست؟ چرا دقت نکرده بودم؟

حالا بخشیدش به من.

امروز که باترى اش عوض شد و دوباره عقربه هایش چرخید دلم غنج رفت.

بوى عطرش را مى داد و بوی سیگار.

بویى که من عاشقشم.


بوى سه درخت کاج( چرا شما دو نفر تولدتان یک روز است؟) 

حالا آنقدر ضدعفونى کردمش که دیگر بویى نمى دهد.

عکسش را برایش فرستادم ، روى مچ دستم.

امشب با ساعتش مى خوابم.

نوشتم ساعت ساز گفته اصل است.

مثل خودت. که نابى.

با ترس و لرز اینها را مى نویسم که دل کسی نلرزد، نگیرد، نشکند.


امشب آمده براى عکس مادرش کامنت گذاشته 

این نیز بگذرد... و برایم قلب آبى گذاشته.

مى داند من عاشق قلب آبیم.


دو روز است ندیدمش اما دلم برایش تنگ شده.

فردا صبح بهش زنگ مى زنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد