بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیگر این نوشته را نمى خوانى،

یک ابر بزرگ ایستاده بالاى سرم شاید چند لحظه دیگر برسد آنجا که تو هستى.


من از گفتن آنچه در نداشتن دوستیت بر من گذشت و مى گذرد نمى ترسم.

خالى و تنها شدم. من چقدر دوست صمیمى دارم؟ تقریبا هیچ.

و حالا از هیچ هم خالى تر شده ام. خیالم راحت است که دیگر رنجى از جانب من نخواهى دید. با همان دوستان خوبت خواهى بود. هر سال کسى را کنار گذاشتى و از نیمه تابستان پارسال هم نوبت من شد. من هم جزء لیست کسانى رفتم که تو دانه دانه اضافه مى کردى.

حالا هر وقت رعد و برق هاى بلند مى شود یادت مى کنم چون تو مى ترسى. 

یا وقتى لاک مى زنم. تو خوب لاک مى زنى. یا وقتى یک کار تازه انجام مى دهم تو همیشه اولین نفر بودى که تشویقم مى کردى و بهم دلگرمى مى دادى.

حفره بزرگى است. من با تو خاطرات زیادى دارم. من تنها شده ام. تنها از دوست واقعى. من همه را دورا دور خوب دوست مى دارم و خوب رفتار مى کنم اما از نزدیک خیلى هم بدرد بخور نیستم. براى همین نیستى.

روزى که برف مى آمد و از مدرسه پیاده آمدم تا سر کوچه تان ببینم ماشینت هست یا نه. بهت زنگ زدم که برویم صبحانه شاید جورى تلافى محبتهایت را کرده باشم اما جواب ندادى. بعد از چند ساعت گفتى سرکلاس بودى . و من غمگین تا در پارک رفتم و لیز خوردم . بعد دوباره برگشتم تا میدان. براى دخترم چند تا استیکر خریدم و باز پیاده تا خانه رفتم.

همه آن روز بغض بودم. من دیگر دوستت نبودم چه برسد دوست صمیمى.

من تمام شدم. من از شنیدن بوى عطرت، شنیدن موسیقى هاى منتخبت، دیدن روى ماهت، شنیدن صدایت وقتى خوشحالى و مى خندى ، وقتى ناراحتى و غمگینى و اس ام اس ها، پیامها و نگرانى هایت و حتى آغوشت محروم شدم.


 و دیگر راه بازگشتى نیست.

ممنون که خودم را به خودم شناساندى.

مراقب خودت باش.


دیگر صداى باران نمى آید.

چهارهمین روز سال نود و نه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد