بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

موقع رفتنا

دیدن دوستم بعد از سالها ، در میدان تقسیم جان دوباره بهم داد. آنقدر از دیدن هم ذوق کردیم که حد نداشت. همدیگر را میان کبوترها، جلوی مجسمه وسط میدان محکم فشردیم. چقدر خوب بود. پرنده ها، سنگفرشها، زیر ابرهایرآسمان آبی، مسجد با مناره های بلند. چقدر کیف داد. چقدر زنده شدم. رفتیم حفیظ مصطفی. نشستیم و سالهای رفته را تعریف کردیم، خندیدیم. به پسرش گفتم همه بچه های مدرسه عاشق مادرت بودند. چقدر خوب بود دیدن همکلاسی سالهای دور.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد