بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سرخورده

ناتمام از دیشب مانده ام. با همان یک تا پیراهن. چیزی درونم کامل نشده. برای همین از صبح موهایم را شانه زده ام و با هدبند موهایم را روی شانه های ریخته ام و هزار بار یک آهنگ را گوش داده ام، حتی وقتی دخترک با هزار مکافات یک دیکته نوشت، وقتی که بیسکوییتم را توی چای زدم و خوردم، وقتی داشتم طرح درسهای کلاسهای تازه ام را ورق می زدم، وقتی انگشتان پایم یخ کرده بود از خنکی باد پائیزی، وقتی کندی کراش بازی کردم و هی سوختم، احساس کامل بودن نداشتم. آن نقطه ای که قرار بود بهش برسم و دیشب نرسیدم، همه چیز از آنجا آب می‌خورد. برای همین دلتنگی را بغل زده ام و روی مبل جمع شده‌ام و می‌خواهم کار جدیدی بکنم اما نمی‌توانم. ناتوان شده‌ام. قبلا چکار می‌کردم؟ سرکوب، خودم را سرکوب می‌کردم، خودم را نادیده می‌گرفتم. خودم را سانسور می‌کردم. این خود واقعی چیز دیگری می‌خواهد. آغوش بی پایان و گرم می‌خواهد لابد که اینطور سرگشته از دیشب بال بال می‌زند. فکرم را پاره می‌کنم با ناخنهایم که فرو می‌کنم در گوشت بدنم ‌ ‌.می‌روم که فکر نکنم و ناتمام ، کارهای ناتمام دیگری را تمام کنم. چه اندوهی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد