بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پناه آورده ام (۱)


وقتی هفت ساله ام بود و شهر زیر بمباران بود، ما فرار کردیم آمدیم مشهد. پدرم می ترسید. منم می ترسیدم. وقتهای فرار موقع شنیدن آژیر قرمز هول می افتاد توی دلم و منتظر بودم که تمام شود و بمب روی سرمان نیفتد. می ترسیدیم و پناه آوردیم به مشهد. توی هتل خاور یک ماه زندگی کردیم. دوست پیدا کردم و جلوی تلویزیون درس می خواندم. با شادی می رفتم توی لابی هتل، راهروهای اتاقهایمان بازی می کردیم. شبها ساندویچی روبه روی هتل بود که همیشه آنجا ساندویچ کاغذی می خوردیم . از همان کاغذهای کاهی. ما سالم ماندیم. ما از جنگ جان بدر بردیم. جنگی که هر لحظه خانه ای را خراب  و آدمهای درونش را نابود می کرد، فقط خانه مان را  یک بمب بزرگ که افتاده بود توی حیاط همسایه بغلی زیر و رو کرد. پناه برده بودیم به عید. مداد رنگی بیست و چهار رنگم را پهن کرده بودم با پیک شادیم که وقتی از سفر عید برگردیم بقیه اش را رنگ کنم. اما وقتی برگشتم نه پیک شادی بود نه مداد رنگی. هفت سالگیم اینطوری گذشت. در شهرهای محتلف ایران سرگردان بودیم. اما مشهد ماندیم. از بس پناه بود و امن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد