بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پناه آورده ام(۲)

بزرگتر که شدم رفتن به مشهد تفریح تابستانهای ما بود. پنج تایی سوار رنوی سفید بابا می‌شدیم، با مادر شش تایی می رفتیم مشهد. یکبار با خاله فاطول - خاله بابا- رفتیم. یکبار رفتیم شمال و از راه شمال رفتیم هتل قصر. توی صحن که می دویدم بهترین حس دنیا را داشتم. مشهد برایم شاندیز، هتل های رنگارنگ و حرم امام رضا بود که بوی زعفران، نبات و زرشک می داد. و هنوز که وارد خیابانهای مشهد می‌شوم این بوی خاطره انگیز حالم را خوب می‌کند.

هر شهری بویی می دهد و بوی مشهد بوی زعفران های قرمز رنگ است. بوی گلهای بنفش ظریف و نازک است که توی دستان زحمتکش کشاورزان خراسان این طور همه جا پراکنده شده اند. فیلم مستندی که چند سال پیش دیدم در موزه سینما ، برگ جان ابراهیم مختاری، فوق العاده بود. درباره زعفران و عشق . بچه بودم و پناه می بردم به آینه های تکه تکه و کبوترهای سفید و سقاخانه طلا و کاسه های آب . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد