بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

جمعه‌ای پر از خزان

دارم از یک روز معمولی برمیگردم. از یک جمعه که برای تشییع جنازه نرفتم، و در باغ ماندم و برای خودم در برگهای پائیزی چرخیدم و ت ازم عکس گرفت. بلوزی که برای چهل سالگیم بود پر از فلامینگو با دامن پوشیدم و ایستادم لبه استخر، بعد من از او عکس گرفتم. تنها بودیم. حرفی در میانمان نبود. حرف مشترکمان عکسها بودند. آبی آسمان بود. برگهای سبز و زرد بودند. زمان می تواند بایستد در این عکسها. بعدها که بهشان نگاه خواهم کرد می دانم که حال و هوایم را فراموش کرده ام. فقط می دانم جمعه ای از مهرماهی بوده که  ما در بین درختان تنها بودیم. یادم نخواهد ماند چقدر دلتنگ بودم و پاهایم را که در آب لجنی استخر فرو کردم و سرمایش حالم را تغییر داد و کیف کردم. یادم نخواهد ماند که از تو بی خبر بودم. داریم برمیگردیم . به سمت تهران ماشینها زیادند. دارم به زشت گوش می‌دهم. چه عادتی کرده ام! فقط زمانهایی که راننده نیستم می‌توانم در ماشین با هدفون گوش بدهم. هوا تاریک شده. از ماندن در ترافیک بیزارم. برای همین گوش می‌دهم و به اطرافم نگاه می‌کنم اما حواسم پرت است. نیستم. نیستم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد