ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امروز باز از پنج صبح بیدارم. الان حتما خوابم خواهد برد. فقط باید چیزی گوش بدهم و بعد چشمانم را ببندم ، خیال کنم و بعد فکرم برود در عالم دیگر و آن وقت دیگر هیچ نفهمم . از هشت و نیم کلاس داشتم و وقتی به خانه برگشتم ساعت شش بود، فقط وقت داشتم یک دستشویی بروم و بعد دخترک را ببرم دندانپزشکی. بالاخره با هر سختی و ترفندی دکتر دندانش را پر کرد.وقتی رسیدیم خانه ساعت هفت و نیم بود و همان موقع شام خوردم.
امشب همه کنار هم بودیم ، بوی فندق توی سرم پیچیده ، انگار بالهای کوچک شادی را بینمان احساس می کردم. چقدر خوب بود. می خندیدیم. همدیگر را اذیت می کردیم و شوخی می کردیم. برای فندق همگی شعر می خواندیم و دست می زدیم و او از خنده ریسه میرفت.
می خواهم حواسم را جمع کنم ، دخترک بهانه میگیرد. هر دو خسته هستیم. برایش یکی از قصه های آی قصه را گذاشتم تا خوابش ببرد.
فردا باید بروم مدرسه پسرانه با بچه ها بعد از مدتها سر و کله بزنم. باورم نمیشود!! امیدوارم به خیر بگذرد.
امروز بالاخره موفق شدم بروم میلاد نور و باتری ساعتم را عوض کنم. پنجاه هزار تومان ناقابل پول باتری ساعت دادم ، ساعت سواچی که سال هشتاد و دو پنجاه هزار تومان خریدمش.
کاش می توانستم باتری خودم را هر وقت خسته بودم و از کار می افتادم عوض میکردم و دوباره با انرژی شروع میکردم.
وااای که منم شنبه برای فسقل وقت دندون پزشکی دارم ... امیدوارم همکاری کنه :)
اوخی، دکتر خودم بود، اما یه پسر پنج ساله داشت و چقدر خوب بچه ها رو می فهمید.