بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دستهای سیمانی

من بد کردم، اما وقتی می‌نویسی احساس عجز و ناتوانی می‌کنی و نفر دیگری دارد این کارها را باهات می‌کند مثل حالتی است که تو با من می‌کنی و اینطوری است جهان بهم پیوسته است.

دیروز روی عرشه کشتی که داشتیم روی دریای سیاه جلو می رفتیم و از سرما بند بند بدنم یخ زده بود، گریه ام گرفته بود و اشکهای شورم پرت می‌شد سمت دریا. آنجا وسط بودن و نبودن بین خشکی های بی انتهای شهری غریب که کشتیها تند تند ازش رها می‌شدند و به سمت جاهای ناشناخته در حرکت بودند، من جایی بین زمین و آسمان رها بودم. نمی دانستم این ها که می‌بینم واقعیت دارد! به صدای موج دریا، بوق کشتی و مرغان دریایی که هر جا را نگاه می کردم بودند و دلم فشرده می‌شد. 

وسط این همه شادی و خوشبختی دلم می خواست، تو که از دستم ناراحت بودی و هیچ جور نمی خواستی ببخشی ، ذره ای از این شادی را توی دلت جا بدهم.

من هم احساس عجز و ناتوانی کردم.

این پیوستگی دنیا و آدمهایی که بهم مربوطند ادامه دارد.

این زنجیره درد و ناخوشی ، شادی و خوشبختی بهم پیوسته است. دلم می خواست دستم را دراز کنم و تو را از دور بگیرم توی بغلم ، اما تو بقول خودت زمینگیر در تهران و من در استانبول وسط آبهای جهان، خشمگینانه نمی‌خواهی ببخشی.

در تابستان هم احساس ناتوانی کردم و حالا در انتهای مهر...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد