بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برگشتن سخت بود اما هر چه بود، باید برمی گشتم

روی آبهای جهان ایستاده ام و باد اشک می اندازد روی چشمانم، مرغهای دریایی را که می‌بینم که نوک هایشان را بهم می زنند و از هم بوسه می‌گیرند گریه ام بیشتر می‌شود. کشتی کوچک حرکت می‌کند. موتورش که سرعت می‌گیرد، موهایم می‌خواهند پخش ‌ و پلا شوند و سرم از باد کنده شود. جایی که ایستاده‌ام ، تمام شهر پیداست. شهر دوتکه شده، شهر دوتکه دیده بودی؟ مثل قلبی که دوتکه شده. آه می‌شوم و اشکهایم را پاک می‌کنم. 

هر روز مردمی سوار کشتی‌ها می‌شوند و می‌آیند اینجا سرکار ‌ باز دوباره برمی‌گردند. همه بر‌میگردند. زن های خسته، با موهای پریشان و رژهای پاک شده، با کفشهای ساق بلند و بندهایی گره زده.  مردهایی با بازوهایی ستبر و قد بلند و گاهی چشمهای روشن که سیگار دود می‌کنند. با سرهای تراشیده و موهای بسته، موقع سوار شدن می دوند. به سمت جایی که مشخص نیست. همه شهر بندر است. هر جا که به سمت آب بروی، هر ساحلی اسم دارد و هر جایی که بشود قایق، کایوت یا کشتی ایستاده برای رفتن و برگشتن. در روز چندین و چند بار تکرار می‌شود. مثل نفس کشیدن. این شهر با کشتی‌هایش نفس می‌کشد.

من هنوز از عرشه پایین نیامده ام.از زیر یک پل کوچک رد می شود و بوق می‌زند. صدای بوق می‌پیچد توی گوشهایم. هر چه جلوتر می رود از شهر دور و دورتر می شویم‌ اما آن تکه دیگر شهر واضح تر می شود. مثل وقتی از وسط یک ماجرا که دور می‌شوی و به ماجرای بعدی نزدیک می‌شوی. وقتی توی دل یک جریان هستی نمی‌دانی چه اتفاقی می‌افتد، وقتی عاشقی یا وقتی دلشکسته ای، درد داری، دردی که قلبت را دوپاره می‌کند اما از آن لحظات دور می‌شوی، و مثل مزه یک شراب تلخ آن را مزه مزه می‌کنی و به یاد می‌آوری تازه می فهمی چه ماجرایی بوده و چکار کردی، یا چه بلایی به سرت آمده. ماجرا برایت واضح می‌شود اما چه فایده دیگر گذشته و تو ناتوان شده ای و نمی توانی که کاری بکنی یا برگردی و گذشته را درست کنی. نمی توانی. گذشته ، گذشته و اکنون در جریان است مثل موجهای دریا که می‌کوبد به تنت و هلت می‌دهد به جلو و باید بکنی و بروی. ایستادنی در کار نیست. مثل تابستانی که بر من گذشت. ازش فاصله گرفته‌ام و در پائیز ،تلخی تابستان تنم را درد آورده است. 

مثل مردم این شهر دوپاره ، هر روز می روند و برمی‌گردند. خیالشان راحت است. همیشه برگشتنی در کاراست. اما خیال آن دختر توی فرودگاه موقع چک کردن پاسپورت  راحت نبود. هر کار می‌کرد گریه می‌کرد، کیفش را می‌گذاشت توی دستگاه ، از زیر گیت رد می‌شد، حتما می‌دانست برنمی‌گردد که اینطور اشک می‌ریخت. منم داشتم با او گریه می‌کردم، چون من قرار بود برگردم. برگردم به زندگی که یک هفته فقط ازش مرخصی گرفته بودم. فقط یک هفته از تهران جدا شدم و قرار است برگردم. اما او ، دختری با موهای مشکی که تمام خط چشمش ریخته بود توی صورت غمگینش قرار بود برود لندن و لابد دیگر قرار نبود برنگردد. او خودش را نجات داده بود ، مثل سپیده ، گم نشده بود، توانسته بود بکند و برود ، شاید هم فرار کند و برود و دیگر به پشت سرش هم نگاه نکند. اما من باید برگردم. من سر روز هفتم قرار  است از این بندر برگردم. و همه بندرهایش را رها کنم، از تمام کشتی‌هایش دل بکنم و برگردم. من نمی توانم بمانم، من از برنگشتن عاجزم. این شهر که پر است از جزیره های کوچک و بزرگ، پر است از خانه های رنگی قشنگ، پر از مردمی عجیب و شبیه به مردم تهران، پر است  ازبوق ماشین هایی که دلشان می خواهد در ترافیک نمانند.پر از کوچه هایی با سربالایی هایی شبیه  درکه که می پیچی برای ولنجک. پر است از شیرینی ها و سمیت ها و نان های جورواجور. پر است از کافه های دنج و صندلی های چوبی . پر است از چیزهایی شبیه شهر خودم. دراین شهر،

نمی توانم بمانم، باید وقتی از کشتی پیاده شدم، برگردم. برگردم هتل، چمدانم را بردارم و برگردم به شهر خودم. این قانون جهان است. سفر بی بازگشت،  مرگ است. دختر، رفته است بمیرد. در تنهایی شهر لندن و ذره ذره آنجا در غربت و تنهایی و بغض خواهد مرد. من هم در زندگی خودم ، در شهر تهران بدون بندر ، بدون مرغهای دریایی و بدون بوقهای کشتی خواهم مرد. ذره ذره جانم خواهد رفت .

هنوز روی عرشه ام و به جزیره ای نرسیده ایم. می‌دانم چشمانم دنبال شادی و رنگ این شهر است، می‌دانم زندگی در اینجا طور دیگری خواهد بود. می‌دانم اگر تهران هم مثل همه شهرهای دنیا می‌شد، مثل همه شهرهای دنیا پر از شادی و خوشبختی می‌شد و همه مردم شهر دلشان خوش بود،دیگر هیچ کس نمی رفت که برنگردد. همه رفتنها قشنگ می‌شد، گریه نداشت. کسی قلبش پاره پاره نمی‌شد. اگر تهران بندر داشت و مرغهای دریایی بی پرده همدیگر را تند تند می بوسیدند ، همه می‌ماندند و هیچ دختری با صورتی گریان و خیس از اشک از تهران نمی رفت. دیگر هیچ مادری غصه نمی خورد تا بمیرد، هیچ پدری کمرش خم نمی شد از دوری. اگر هیچ سپیده ای گم نمی شد مثل همه شهرهای دنیا ، آن وقت زندگی واقعی ، زندگی ما می شد.  

پایم می‌رسد به جزیره ، از روی زمین برگهای قرمز را برمی‌دارم، گلهای یاس را از روی بوته یاس میچینم، و صدفهای مشکی بزرگ را از کنار ساحل سنگی برمی‌دارم، و می گذارم در چمدانم تا  باخودم ببرم . می دانم. دارم برمی‌گردم. شادیهای کوچک را از نقطه نقطه ی  ساحلهای این شهر برمیدارم و برمیگردم. 

شادی های کوچک شهر غریبه که تاریخ و جغرافیایش با من، با مردم من، با سرزمین من گره خورده است را برمیدارم و برمی گردم. 

شادی کوچک را با خود به تهران می آورم به امید اینکه این شادی به تو، به خانه خانه شهرم و مردمش سرایت کند . هیچ کس نرود که برنگردد، همه رفتنها بازگشت داشته باشد. و همه کشتی ها برگردند. 


#سپیده_قلیان

نظرات 1 + ارسال نظر
افشین دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 22:47

خوش برگشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد