بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ملاقاتی پس از سالها در میدان تقسیم

به ساعت تهران، نیمه شب است. صدای زنگ کلیسا می‌آید. نمی دانم چه وقت است. روی تخت دراز کشیده ام. تمام وسایلم را جمع کرده ام، اما هنوز لوازم آرایشم، نوار بهداشتی ، سیم شارژر، لباسهای فردایم ولو هستند. فردا در میدان تقسیم با دوست دوران مدرسه ام قرار گذاشته ام. بعد از این همه سال قرار شده ما همدیگر را در قدیمی ترین میدان شهر ببینیم. من خیلی سال است که او را ندیده‌ام، و از اینستاگرام دنبالش می کنم. موسسه موفقیت در استانبول دارد. البته فردا دقیقتر می‌پرسم که او مدیر است یا فقط مربی! من یک جورایی عاشق این دختر بودم در مدرسه و برایش نامه می نوشتم. در مدرسه ما رسم بود که دخترها عاشق همدیگر شوند. اصلا این داستان زیاد شنیده می شد که فلانی از پایه اول راهنمایی عاشق یک دختر سوم راهنمایی شده و در دبیرستان هم همینطور. من و ر در یک کلاس بودیم . از سوم راهنمایی. او خیلی خوب بسکتبال بازی می کرد. صدای خوبی داشت و خیلی مومن و محجبه بود. شدیدا طرفدار پرسپولیس بود. حالا نمی دانم بعد از چند سال است گه همدیگر را ببینیم. هیجان زده ام و کمی غمگین. او با پسر و دختر و شوهرش اینجا سالهاست زندگی می کنند. می خواهم بپرسم چطور است؟ راضی است ؟ و خیلی حرفهای دیگر .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد