بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ضربه نهایی

چشمانم دارد بسته می‌شود. با اینکه قهوه خوردم اما دارم از خواب می‌میرم. هنوز خودم را نشسته ام و لباس تمیز برای فردا نپوشیده ام. 

وقتی من و فندق تنها بودیم داشتیم درباره استانبول و ایده آل تپه گوش می دادیم.

فندق به من می خندید اما من اشک در چشمانم جمع شده بود. از رفتن، از نماندن، از برگشتن به وضعیت قبلی، از اینکه وطنم ، وطن نیست. از خیلی چیزهای دیگر دلم گرفته بود و گریه می کردم. اما نوزاد کوچک هیچش نبود. دست و پا می زد و می خندید و دل من را می برد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد