بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از خانه‌ی خانم وکیل

برایم از ماجراهای دیجی کالا تعریف کرد که چطور کسی که استارت آپ را در ایران راه انداخته از اینجا فراری شده. برایش تعریف کردم که فیلمی وایرال شده که دیجی کامنتهای ناراضی را پاک می‌کند و ادعا دارد کارشناس بعد از پاسخگویی و بیشتر مبنی بر پس دادن پول ، کامنت نارضایتی مشتری را پاک می‌کند. اما او یکی از وکیل‌های خوب آنجا ، برایم تعریف می کند که پنج هزار نفر چطور دارند همزمان کار می‌کنند. چطور کار را با فروش موبایل شروع کردند و حالا با قدرت  هر چه فکر کنی می توانی از دیجی کالا بخری. من که تجربه خرید خیلی محدودی دارم. اما خود او تمام خریدهایش را از همانجایی می کند که در آن کار می کند. چون خصوصی است و به هیچ ارگانی وابسته نیست، می‌خواهند که ضرر کند یا تخریب شود. چون سهامش را به خودی ها نفروخته اند. تنها دلیلش همین است. البته خودش هم قبول دارد کاستی ها و بی دقتی هایی در بسته بندی وجود دارد با این حال من این زن سخت کوش را می ستایم. 

گلاب گرفتن یعنی صبوری، یعنی خار دستت را زخم کند، زنبور انگشتت را بگزد، پاهایت از خستگی درد بگیرد اما باز گل بچینی. یعنی تنت خیس عرق شود، گردن و بازویت درد بگیرد، گرما دیوانه‌ات کند، از بوی گلاب سردرد بگیری اما باز از پای دیگت تکان نخوری. آهو دلش می‌خواهد بهترین گلاب گلاب دیگ خودش باشد. 

مرلین مونرو غمگین نیست

ص۱۸۶

غروب دلگیر سه شنبه مثل جمعه

دارم به خانه برمی‌گردم ، نور غروب خورشید چشمانم را می بندد. دخترک خوابش برده. خسته ام. امروز تعطیل بود اما  من بیشتر از هر روز خسته شدم. مامان از وقتی آمده، کمرش باز درد گرفته، خسته و بی‌حال دراز می‌کشد و هیچ کاری نمی‌کند. حالا این وسط دایی و عمه وسطی آمده بودند دیدنی. 

دارم به خاطره‌ای گوش می‌دهم از مرضیه و اصفهان . من عاشق بچه ‌های کوه آلپ بودم. من عاشق اصفهانم. شهر من که عاشق ترین شهر دنیاست. من پر از خاطره ‌ام از اصفهان. آخ دلم تنگ شده برای اصفهان عزیزم.

آنقدر خسته‌ام که روی صندلی ماشین ولو شده‌ام. دارد شب می‌شود. دلم می‌خواهد روی تخت ولو شوم و چند روز بلند نشوم.خانه مامان را مرتب کردم، جارو زدم. همه جا را مرتب و جمع و جور کردم . ظرفها را شستم و اتاقم را در خانه پدری مرتب کردم و راه افتادم. دیشب فندقم آمد و باهاش یک دل سیر‌بازی کردم و مردم براش. غش می‌کرد از خنده وقتی باهاش حرف می‌زدم. گفتم تو رو خدا یک چیزی جا بگذار تا ذوق کنم برایت. از بویش سیر نمی‌شوم.

حضوری

هنوزمهر به نیمه نرسیده، پنجره خیلی وقت است بسته است و من خیلی وقت است ماه را ندیده ام. فکر می کنم مهر خیلی خیلی سریعتر از فروردین دارد طی می‌شود. دیروز سوپروایزر گفت کلاس روز چهارشنبه‌ها قرار است حضوری باشد. مگر می‌شود با بیست و چهار تا پسر قد و نیم قد بعد از دوسال در کلاس ماند، دست و پنجه نرم کرد و مریض نشد؟ سوپروایزر اصرار داشت که خود مدرسه رها خواهد کرد. مادرها اعتراض خواهند کرد. او می‌گوید مدرسه به خاطر چند میلیون پول بیشتر این کار را می‌کند. عجب! جان انسانها پس چه؟ هنوز بچه ها کامل واکسینه نشده اند. من خودم یک دوز واکسن گرفته ام. نمی‌دانم چه خواهد شد! اما حق این را دارم که اگر کلاسهای دخترک حضوری شود این کلاس را کنسل کنم. 


ذره ذره

از صبح هر وقت نشستم توی ماشین رادیو گوش دادم، چون می دانم عادت کرده بودم که به صدایت گوش بدهم. اما باز برگشتنا زدم و چیزی دانلود شد و باز صدایت بود، یک چیز را قبلش بنویسم. دو تا داستان از مریم سمیع زادگان شنیدم ، در اولی که خیلی شبیه داستان مید این دانمارک محمد طلوعی بود. در داستان طلوعی که خیلی قبلتر در مجله داستان چاپ شده، پدر خانواده می خواهد مهاجرت کند. داستان از زبان پسر خانواده تعریف می شود. اما در داستان سمیع زادگان که دقیقا  می خواهند به نروژ یا دانمارک بروند از زبان زن کریم تعریف می شود. کریم می خواهد از ایران برود. حتی از کلمات او هم استفاده می کند. دفع الوقت... آیا این درست است؟ امشب باز یک داستان دیگر ازش شنیدم بدرک هم ... که فقط گفت مادرم قهرمان والیبال بود که در داستان طلوعی مادرش قهرمان پینگ پونگ بود. چرا خب؟ یعنی اینقدر می شود کپی  کرد؟ البته ماجرای داستان چیز دیگری بود.ولی هنوز برایم عجیب است. چون من داستان مید این دانمارک را خیلی دوست دارم  و از بس گوش داده ام حفظم، فهمیدم و نوشتم.

بعد آخر سر حرف زدی. با بغض. با درد. مال دوسال پیش بود. اما انگار الان بود. دلم آشوب شد. من عین یک آدم مضطرب می شوم وقتی که با این صدا و بغض حرف می زنی.درد این است که کاری نمی توانم بکنم. و فقط امیدوارم بتوانی بزودی کل دنیا را ببینی. خب آرزوی منم دیدن جهان است. این قشنگترین اتفاق دنیاست که بتوانی از دریچه های دیگر دنیا را ببینی. برایت نوشتم  اما پاک کردم. باید عادت کنم به نگفتن، ندیدن، ننوشتن... و بالاخره مردن.


قصه شبهای تابستانی که چه سخت گذشت

امروز موقع این کلاس تا آن کلاس ، تا برسم به چراغ قرمز ولنجک همان جایی که مرد ورشکسته سیگار می کشد و تابلویی جلوی رویش گرفته که من گدا نیستم ، من تمام مال و اموالم را یک شب از دست داده ام، تا برسم به این نقطه که هر چه گشتم دوربینی ندیدم که شاید جریمه هایم از آن دوربین باشد، به این فکر می کردم اگر از این تابستانم نتوانم داستانی بنویسم چقدر ناتوانم. من این همه روز را گذراندم و شب را بیخواب سپری کردم، عاشق بودم. دلبسته شدم که چه؟ همه احساسم ،همه لحظاتی که در این خیال خوش دوست داشته شدن بودم، را باید بنویسم وگرنه 


گریه مون هیچ

باخته و برنده مون هیچ

هر چی بین ما بوده که اون هم هیچ ....

سکوت و شب و تاریکی

آمده ام بخوابم اگر خوابم ببرد. توی گوشم تکرار می شود:

احتمالا وقتی دردا حمله می کنند بهت من خیلی دور از توئم زیر دردای خودم

احتمالا وقتی از درد می افتی روی زانوت من خیلی دور از توئم روی زانوی خودم

فقط یادت نره تو واینسادی یه نفره 

یکی داره شبیه خودت از این کوه و دره می گذره



فردا هم می آید و پس فردا و بقول احمدرضا احمدی سیصد و شصت و پنج روز هم می گذرد: برگزیران پائیز و انگور تابستان و برف زمستان همه اینها می گذرد و بالاخره بهار که بیاید همه چیز را فراموش کرده ای. فراموش کرده ایم.

بی وقفه

یک ساعت است رسیده ام خانه ، اما هنوز لباسهایم را در نیاورده ام. کف پاهایم درد می کند. مامان رسید. از دندان های دخترک عکس گرفتم. چای دم کردم. خانه را جارو زدم. گلدانها را آب دادم. از آقای رجبی گل خریدم  برای مامان. توی ترافیک خسته شدم. رفتم دنبال دخترک. دخترک مشق هایش را ننوشته بود. امروز اولین روز واقعی مدرسه اش حساب می شد. میوه شستم و توی ظرف گذاشتم. خودم را جارو زدم. خود شکسته شده و خاک شیر شده ام را. شلوارم را در آوردم. موهایم را باز کردم. دستشویی نرفتم. صورتم را نشسته ام. وقتی گوشواره های دخترک را در آوردم موقع اُ پی جی، گریه کرد. دکتر دندانپزشک نبود. قرار شد هفته بعد برویم دوباره. اگر دخترک همکاری کند همان دکترخودم دندانش را پر کند. جای پارک نبود. لعنت. امروز همه اش کمربند بستم و با کسی تلفن حرف نزدم از ترس جریمه شدن. کسی بهم زنگ نزد. امشب فندق نیامد. دلم برایش خیلی تنگ شده. دلم بوی نوزاد می خواهد. دلم برای خنده هایش تنگ شده. سردم شده. دخترک پرسید همکاری یعنی چه؟ بلوزم را در آوردم. ه نمی گذاشت از خانه شان بروم. با هم رفتیم نان بربری خریدیم. خوش گذشت. پاهایم درد می کنند. رفتم دستشویی. شلوارم را پوشیدم. گرم شدم. صورتم را شستم. صدای کل کل مامان و بابا از کانال کولر بالا می آید. چقدر دلم برای صدایشان تنگ شده بود. بلوزم را پوشیدم. روی تخت افتادم.

زمستان سرد آنجا ،پائیز دلچسب ما

هر وقت می خواهم برسم به مرحله غر زدن این پیام را می خوانم. این پیام را در جایی که هستم فرستاده اند. مهم نیست من آنجا چکار می کنم و چه اما این حرف قلب من را سوزاند.اینجا بلوچستان است. و ما آدمها چقدر بیخودیم و چقدر خودخواه.


از ما موتور خواست. کلاس هشتم است و از روستایی با دوسه‌کیلومتر فاصله از مدرسه.  گفت  با پای پیاده می‌آییم و برمی‌گردیم، گفت سه‌نفریم. عکس "موترش" را فرستاد. گفت خیلی وقته چشمش را گرفته. چهارپنج میلیونه. گفتم فکر نمی‌کنم شورا قبول کنه. پرسید شورا چیه؟ گفتم برایش.

گفتم چرا با کسی نمی‌آیید؟ گفت همه چهار صبح پیش از نماز صبح، با "موترها" می‌زنند بیرون برای مرز.

گفت زمستان‌ها خیلی سخته. خیلی سرده.

ما توی راه، گاهی نمی‌تونیم راه بریم تو بیابون. تا سه بار، وایمیستیم، آتیش روشن می‌کنیم، گرم می‌شیم، خاموش می‌کنیم دوباره راه می‌افتیم. 

فکر کنید بیابان‌ها و راه‌های دور و بر مدرسه‌ها، صبح‌های تاریک. زمستان، پلان، ردِّ شعله‌های پراکنده آتش بر باد، دست‌های کوچک زبر سرخ، خیال‌های یخ‌زده نشسته  بر "موتر". 


هی به این لحظات فکر می کنم و از سرما تا مغز استخوانم فرو می رود. بعد می گویم خدا بزرگ است مگر نه؟

سرنوشتم دست خودم نیست!

دلتنگی در ابتدای صبحی که هنوز صبح نشده. دستهایم یخ کرده. مرد می خوابد سرجایم. می خواهم دراز بکشم بزور در بغلش جا می گیرم. می گوید بیا بغلم. بیا بخواب. می‌گویم خوابم نمی‌برد. بغلش گرم است. حتما آغوش همه مردان جهان گرم است! کمی گرم می‌شوم. اما زود بلند می‌شوم. انگار چیزی در وجودم جان می‌گیرد. دیگر دلم آغوش هیچ مردی را نمی‌خواهد. چقدر می‌توانم ناملایمات جهان را تحمل کنم؟ چقدر چقدر چقدر ؟ من تنهایم و این نقطه انتهای این دنیاست. من این را خوب می‌فهمم. باید درک کنم و باهاش زندگی کنم. تا هر جا که جانم ادامه دهد.این شروع و پایان یک زندگی است.مگر نه؟