بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

می خواهم صدایت را بغل بگیرم

من نتوانستم

نتوانستم 

نتوانستم

باز هم لرزیدم... دلم می خواهد صدایت را بغل بگیرم. 

چشمانم را می بندم و دستهایم را باز می کنم. چطور می شود یک صدا را بغل کرد؟

هدفونهایم توی گوشم است. الان می خوابم. می خوابم. 

داری له می شوی می دانم

من که این جمله تو را خوب می شناسم. وقتی این جمله را می‌گویی دوست داری کسی باشد درکت کند. من که نتوانستم. بعد هم می خواهی متوجه شود که کلی فشار رویت است و طاقتت طاق شده. مثل همه این روزها. اما این بار به من نگفتی. از آن وقت که جمله ات را خوانده ام جلوی خودم را گرفته ام که انگار اصلا ندیدمش. اما دیده امش همان موقعی که نوشتی. و بعد جمله بعدیت ببین همه دنیا دارند من را آزار می دهند. خودم را کشیدم کنار که جزو آدمهایی نباشم که آزارت می دهند. اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. برایت دعا کردم که فشار رویت کمتر شود و بتوانی راحتتر تحمل کنی و خدا برایت راه بگشاید. 

دلتنگی پشت روزمرگی

اشک از گوشه چشم چپم می خواهد بچکد.

صبح بیدار شدم تند تند وسایل قیمه را گذاشتم. حتی برنج خیس کردم که پلوی تازه بپزم. نمی دانم چرا با اینکه غذا توی یخچال داشتم اما دلم خواست قیمه بپزم. بوی قیمه پیچیده توی خانه. پنجره‌ها بازند. گاهی پاهایم یخ می‌کنند . خوشم می آید. از سرمای به این زودی پائیز خوشم می آید. صبح رفتیم مدرسه و یازده برگشتیم. من از حضوری شدن کلاسها خوشحال نخواهم شد چون همه برنامه ها و کلاسهایم بهم خواهد ریخت. امیدوارم حداقل امسال هم آنلاین تمام شود تا سال بعد فکری کنم. 

دراز کشیده ام روی تخت. باید بروم پشت لب تاپ و برای جلسه ساعت چهار آماده شوم ولی حوصله ندارم.  بعد هم جلسه کتابخوانی دارم. کافکا در کرانه را تا فصل بیست و دو گوش دادم. 

بابا زنگ زده که امشب نمیایی؟ می گویم چه زودبرگشتی ! صبح مامان ویدیو کال کرده به همه و برایمان ماجرای سفرش را تعریف می کند . مرده ایم از خنده. با جزئیات و آب و تاب تمام. دلم برایش تنگ شده. فردا شب می بینمش. 


می روم بگویم آقا، عزیز، عاشق! من خیلی گمم این روزها. گم شده ام اما هنوز به نام تو فکر می کنم که خود منم و گم می‌شوم داخل این روزها و فکر می‌کنم اگر چیزی که ارزش جنگیدن داشته باشد نمانده است در این دنیا،



مرلین مونرو غمگین نیست


ص۱۰۲

آغاز هفته‌ای بیخود

دارد صبح می‌شود. صدای تیک تاک ساعت نمی‌گذارد بخوابم. بیدار که شدم خالی بودم. چند ساعت دیگر می‌توانم بخوابم. امروز دخترک باید برود مدرسه و چند دقیقه‌ای در مدرسه باشد. تا با معلمش آشنا شود. بعد باید به قسمتهای عقب افتاده کافکا در کرانه گوش بدهم. یک جلسه آنلاین درباره کلاسهایم دارم و بعد جلسه کتابخوانی. اینطوری ساعت می‌شود هفت و شاید کمتر فکر کنم. کمتر غصه بخورم. کمتر خودم را سرزنش کنم. دیشب همانطور آشپزخانه را رها کردم. لباسهای شسته را رها کردم.به امید صبح. به امیدی که فردا که خورشید بتابد حالم برای زندگی کردن بهتر باشد. از یکشنبه و دوشنبه کلاس دارم و باز تعطیل. در خانه بودن عذابم می‌دهد. خدایا عذابهایم را کمتر کن.خدایا متشکرم که صدایم را می‌شنوی.

رهایی

آنقدر بغض دارم که گلودرد گرفته ام. آب دهانم را قورت می دهم پایین نمی رود. راه گلویم بسته شده، خوابم برده بود که برق آمد. موبایلم را زدم به شارژ،  قسمت دوازدهم رمان یکهو آمد زیر گوشم. دارم اشک می ریزم. صدایت گرفته. انگار مریض بودی وقتی این قسمت را می خواندی. دارم خفه می شوم. کاش زودتر خفه شوم. زودتر خوابم ببرد تا از این حال خلاص شوم. پنجره اتاق را بستم. پتو را پیچیدم دورم. سردم شده. بوی شمعهای خاموش تمام نمی شود. توی بینی ام مانده. نفسم بند می آید. کاش زودتر خوابم ببرد. و فقط چند کلمه نفرت انگیز در سرم تکرار می شود. کاش حداقل فحش بلد بودم و خودم را خالی می کردم. مثل خودت که راحت برایم نوشتی. کاش بلد بودم. 

غروب بی امان جمعه نفسم را برید

از ساعت هفت دلم می جوشد، دلم آشوب است. چند بار گریه کردم یواشکی، هزار بار همه چیز را چک کرده ام. برق رفته و توی تاریکی با شمعهای روشن نشسته ام. داشتم مستند احمد محمود را از بی بی سی می دیدم که برق رفت. گوشیم پنج درصد شارژ دارد. الان است که خاموش بشود و راحت بنشینم و باز از اول همه حرفهایمان را مرور کنم تا همین چهارشنبه و بعد به خودم لعنت بفرستم که این چه کاری بود که من کردم و حالا هم که می‌دانم اشتباه کرده‌ام باز هم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. هی می‌گویم به درک، به جهنم. باز خودم را می‌خورم. باز مثل مته توی مغزم فرو می‌رود. غروب شد، شب شد، من همینطور مثل قرقره کردن همه چیز را از نو تکرار کردم. و باز رسیدم به خودم که ساده بودم. چقدر ساده و بی دفاع. یادت باشد که با یک زن عاشق چه کردی.

سوالهای بی جواب

از صبح با خودم درگیرم که خوابی که دیده ام را بنویسم یا نه. خوابی که نمی دانم چه چیزی می خواهد بهم بگوید اما خیلی روشن و واضح است. هزار بار از صبح مرورش کرده ام و با چیزهایی که دیده ام می تواند درست باشد. حس واقعی آدمها و ناخودآگاه آنها در خواب واقعا می تواند باورپذیر باشد. آمده بودم خانه ات. مامانت بود. با لبخند بغلم کرد. آغوشش مهربان بود. گرمای وجودش را حتی در خواب احساس کردم و تو ایستاده بودی. بهم لبخند زدی و بعد بهم گفتی بیا. دنبالت راه افتادم. با ترس. می دانم چرا می ترسیدم. چرا حس خوبی نداشتم؟ بعد روبه روی هم قرار گرفتیم. حرف نمی زدی. مثل واقعیت که حرف نمی زدی. بعد انگار با تو موافق نباشم. با احساست، با کاری که ازم می خواهی . نمی دانم چه بود؟ اما راه افتادم که ازت دور شوم ولی با یک وسیله که نمی دانم چه بود به پشت سرم زدی. درد داشت. درد را در خواب احساس کردم.افتادم روی زمین. دست بردم پشت سرم . خونی بود. دستانم خونی و گرم شده بود. باورم نمی شد. خیره ایستاده بودی به من نگاه می کردی و هیچ احساسی نداشتی. من از درد می خواستم گریه کنم. از خواب پریدم. 

هزار بار خواب را مرور کردم. چرا؟ چرا؟ چرا؟ مگر من چه کرده ام با تو؟ 

چیزی شبیه خودش

دراز کشیده ام روی تختم با حوله با موهای خیس و بدنی رنجور. بدنی که چقدر دنبال دستهایت می گشت. در حمام وقتی دخترک را می‌شستم دیدم پشت باسنش یک خال دارد. نمی دانم به من رفته یا نه؟ اما چرا خیلی وقت است از او نمی نویسم؟ چرا وقتم را بیهوده تلف کردم و بزرگ شدن زیبایش را ننوشته ام؟ دیشب که روی میز ناهارخوری با تمام خلاقیتش داشت یک بازی طراحی می کرد عاشقش شدم. یکهو بی بی سی شروع کرد به پخش کردن کنسرت خواننده ای به اسم دنیا. اولین بار بود صدا و تصویرش را می دیدم. خودم هم میخکوب شدم. مرد خانه آمد بزند اخبار اما دخترک مقاومت کرد. در حین درست کردن بازی کاغذی اش با لگوها به رقصیدن خواننده نگاه می کرد، می رقصید مثل او و موهای طلایی اش را تکان می داد و بعد من زیر چشمی می پاییدمش و می خواستم رها باشد از نگاه کسی تا آزادانه عکس العملهایش را ببینم.  کیف می کردم از پشت لب تاپ و این طرف میز ناهارخوری. من توی کتابها بودم و می نوشتم و او هم برای خودش داشت شماره ها را روی زمین بازیش می نوشت و اصرار داشت که بازیش زودی تمام شود که با هم بازی کنیم. از دیدنش کیف می کردم. از اینکه خود من بود. آدمی کمالگرا که دنبال چیزهای عجیب و خلاق می گردد. دائما فکرش در حال تولید است. چیزی شبیه من. چیزی شبیه خودش. دوست دارم باشم و ببینم چطور می درخشد در زندگی خودش. فقط در زندگی خودش. باز در حمام گریه ام گرفته بود از حماقت خودم. چقدر یک زن می تواند احمق باشد؟ کاش حقیقت چیز دیگری بود. کاش بهم راستش را گفته بودی و من اینقدر نمی سوختم.

دیگر چیزی بین مان نگذاشتی

باز به حرفهایمان فکر می کنم، باز به عکسی که فرستادی نگاه می کنم که برای اثبات حرفت فرستادی که یکی دیگر از حرفهای خودت را نقض می کند. انگشت پایت که به طرز معجزه آسایی خوب شده یا عمل شده ؟ نمی دانم نمی دانم. دیگر نمی دانم کدام حرفت راست بوده کدام ناراست؟ چقدر دارم زجر می کشم اگر که از احساسات من ، احساساتم که از صمیم قلب بود اینطور استفاده کرده باشی!!!!