بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ابدی

 دوباره در لاک خودم فرو می روم و غرق می شوم.،دوباره صبح شد. خودم را در آینه دیدم.چقدر خوابم می آید. چقدر خسته ام و چقدر بی تو. چقدر خالی. آینه دروغ نمی گوید. 

فروغ چه می کرده وقتی خودش را در آینه می دیده؟ دلش پر می شده از عشق گلستان؟ نمی دانم. 

دلم خوابی ابدی می خواهد. و داستانهایی ناتمام که بنویسم و تو بخوانی. یا داستان هایی که هر چقدر گوش بدهم تمام نشود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد