بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از اول هفته

کلاسهایمان تمام شده. کلاسهای مدرسه و یوگای دخترک. دارد ناهار می خورد. و کارتون می بیند و با من چانه می زند سر انجام دادن مشقهایش. من دوباره بعد از تمام شدن کلاسهایم هدفونم را گذاشتم و شروع کردم به گوش دادم و آنجاش که  ما کسی را جز خودمان نداریم  بوکوفسکی را گفتی ، ضربان قلبم تند شد. بعد باز گوش دادم و گوش دادم. در تمام این مدت عدس پلو را پختم. لباسهای خشک شده را جمع کردم و به دخترک در نوشتن کمک کردم. خانه کمی تمیزتر از قبلترها شده و من راضیم. کاش هر هفته مرد خانه همه جا را گردگیری می کرد. درست است که روی مخم حسابی پاتیناژ رفت و کلی با هم سر تمیز بودن و نبودن بحث کردیم اما حالا خوشحالم. با اینکه به آشپزخانه کار نداشت و پنجره های اتاقها را دست نزد اما باز هم پذیرایی دیشب جلوی مامان و بابا برق می زد و من نفس راحتی کشیدم. 

میزناهاخوری هم مرتب شد و دیگر چیزی اضافه رویش نیست. نه کتابها و نه لب تاپ و نه کاغذ و مداد شمعیی. دخترک برداشته بود با قیچی تمام مداد شمعی ها خرد کرده بود و ریخته بود زیر میز. 

فردا باید تا پاسداران و ازگل بروم تا دو تا از دوستان که اصرار زیادی برای کلاس داشتند را راضی کنم و ببینم بچه هایشان در کلاس چطورند. 

و دارم متنی می نویسم درباره جوانی و بفرستم برای ناداستان. می دانم تلاشهایم بیهوده است اما این ها را مثل مشق شب می نویسم تا بالاخره اتفاقی بیفتد. آن شب در دورهمی با معلمها و بچه ها گفتم دلم می خواهد نوشته هایم چاپ شود و دارم همه تلاشم را می کنم. معلم ادبیاتم داشت به دقت گوش می داد و تحسینم می کرد.

کتاب موهبت کامل نبودن را می خوانم و به کتاب زندگی پیش رو رومن گاری گوش می دهم با صدای آزاده صمدی و بعد یادم افتاد که این کتاب را قبلا گوش داده بودم . 

نظرات 1 + ارسال نظر
رهآ شنبه 29 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 20:32 http://Ra-ha.blog.ir

من میتونم بدونم که چی آموزش میدی؟
از نوشته هات فکر میکنم لگو.

اوهوم اوهوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد