بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فکرهای بی سر و ته

صبح باید زودترین حالت ممکن بیدار شوم. نمی دانم چرا هشت و نیم کلاس برداشتم؟! آهان حالا یادم می افتد که آخر ماه همیشه کم می آوریم. هر دو پول نداریم. آنقدر که هی از هم قرض می گیریم. البته من همیشه به مردخانه قرض می دهم طبق معمول و پس دادنی در کار هم نیست. وقتی اعتراض می کند به آرامی برایش توضیح می دهم برای اینکه بتوانم بهت قرض بدهم عزیزم.  و بعد اعتراضش فروکش می کند. انگشتم همچنان دردناک است و وقتی با آن یکی انگشت مقایسه اش می کنم کمی می ترسم. نکند خانه نشینم کند؟ تا بیایم بهت فکر کنم گوش چپم سوت ممتد وحشتناکی می کشد. یاد ریل راه آهنی می افتم که همیشه از کنارش رد می شویم وقتی به خانه برمی گردم. و ردیف درختانی که برگهای قرمزشان چشم آدم را می برد. همیشه موقع رانندگی حواسم را پرت می کنند. آنقدر که قشنگند. هر بار نگاهشان می کنم. ازروی پل دیده می شوند. نمی دانم کجاست کاش یکروز از نزدیک بروم ببینمشان. راهش را بلد نیستم. صبح که بیدار می شوم باید بگویم خوبم و انگشتم خوب شده و خوب راه بروم و اصلا به روی خودم نیاورم. نمی دانم چه خواهد شد؟ چه دردی! 

شاید باید کمی تو را درک می کردم، 

خوابم نمی برد. فکرکنم  چون توی شیرکاکائویی که عصر درست کردم کمی نسکافه ریختم و همین باعث شده بیخواب شوم. اما مرد خانه یک لیوان پر خورده و الان هفت پادشاه را خواب دیده. این چه وضعیتی است ؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد