بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مصائب صبح زود

از دیشب تا حالا هنوز انگشت پایم درد می کند، الان بوتم را در آوردم و پایم را گذاشته ام روی صندلی ماشین. اینکه الان مجبورم با مردخانه تا خانه بابا بروم دیوانه ام می کند. یاد روزهایی افتادم که قبل کرونا با هم می رفتیم ، او وسط راه پیاده می شد و خودم می رفتم تا مدرسه دخترک و بعد توی ماشین لباس تنش می کردم بهش صبحانه می دادم و بعد خودم می رفتم کلاس یا خانه بابا یا سینما یا موزه معاصر.  برای هفته آینده مطمئنا شب راه می افتم تا اینقدر تنش را تجربه نکنم. دیگر طاقت هیچ چیز را ندارم. دلم می خواهد در تاریکی هوای هنوز صبح نشده گریه کنم. وقتی داری می گویی   چه دلی است که به مخر و آبان و آذر آمده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد