بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خستگی رو به مرگ

چشمانم دارد بسته می شود. چون از پنج صبح بیدارم. و دو جای جدید کلاس رفته ام.،یکی اش برج های سر شهرک بود. و آن یکی پاسداران. و بعد هم با انگشت دردناک سر شده دو تا کلاس دیگر. دردش کم شده اما طوری سر شده انگار این انگشت وجود ندارد. شاید به خاطر بوتم بوده، اما امروز با اسکچرزهایم رفتم و بهتر بود. 

حالا معلم بچه دوستان دانشگاهم شده ام دو دوست قدیمی که من باعث ازدواجشان بودم. خدا راشکر که همانطور مثل قدیمند و من امروز کلی ازشان روحیه گرفتم و شارژ شدم و کیف کردم.

برگزاری کلاس با جای پارک و ناهار. خب چی بهتر از این ؟ و با دوستان خوب . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد